۶۱. برف بارید.

527 169 836
                                    

برای گوش هاتون؛
قطعه در کانال گزاشته شده.

Funeral march by chopin 🎼
<<_____

لندن/۱۹۷۰

" از زمانی که قلم ها بر کاغذ های کاهی سر میخوردند روز های زیادی میگذرد. شاید هم بهتر است این طور بنویسم که سال های زیادی میگذرد..
اما گذشتن.. خود به تنهایی صرف تلخی ست. موافق نیستی؟
گذشتن صرف تلخی ست و تعداد ساعت ها، روز ها، ماه ها و سال هایش اهمیتی ندارد.

میبینی؟
گفته بودم که روز و شب را نمیشناسم.. نگفته بودم؟
شاید هم تا به امروز برایت ننوشته بودم و حالا که در یک‌ قدمیِ نفس هایم نفس میکشی، انقدر شجاعانه ترس نوشتنش را کنار میزنم!
که روز و شب را نمیشناسم.

این را هم بگذارید به حساب میان سالی ام.
ترس از خیره شدن به گرداب های شما، ترسِ ساده ای نیست که یک میان سالی همچون من از پسش بر بیاید!

خب این روز ها میان سالی را این طور تعریف میکنند. گمان میکنم ادم ها این طرفِ دریای مدیترانه میان سال ها را فرسوده میشناسند.
ما میان سال ها در این سوی دریای مدیترانه انسان های سرگرم کننده ای نیستیم. ما میان سال ها در این سوی دریای مدیترانه و شاید در هر سویش باید فرزندانی هفت یا دوازده ساله داشته باشیم و خانه ای مهیا و همسری دلربا.

همسری که به هنگام برگشت به خانه چای را اماده کرده و به انتظار بنشیند.
همسری که نزدیک به پانزده سال هم قدمی را تجربه کرده باشد و هنوز هم بعد از پانزده سال عاشقانه ها را از یاد نبرده باشد.
همسری که هر روز صبح غبار کلاه انگلیسی را از رویش پاک کند و کت بلند محافظ سرما را به دست های همسرش هدایت کند.
شاید زنی با موهایی بلند و قهوه ای رنگ.

در این سوی دریا ها زن های سیاه مو کمتر دیده میشوند. در این شهر خیلی کم تر از ان چه که تصور کنید زن های سیاه مو را به چشم خواهی دید.
اگر اغراق نباشد باید اعتراف کنم که گاهی چشم هایم دلتنگ دیدار زنی با تار های بلند سیاه رنگ میشوند.

اشتباه برداشت نکنید. تار های طلایی رنگ هم به هنگام ملاقات با رگه های افتابی درخشنده به نظر میرسند و امیدوارم فراموش نکرده باشید که این روزنامه نگار قلبی برای سپردن به تار های واژگون افتاده تا بر سر شانه ندارد، اما گمان میکنم غربت این طور صلاح دیده که حتی دلتنگ تار های سیاه رنگی باشم که در سی سال ابتدای زندگی حتی یک بار هم چشم ها را خیره به ان ها رها نکرده بودم.

امروز برای نوشتن از شما روز مناسبی نیست واسیلیسا.
خودت نمیدانی که تماشایِ افسرم و بوسیده شدنِ قطعه ی کاغذی تا کجا این ناشناس را دیوانه کرده که تمام روز رو از ترسِ دیدارِ شما در اتاق بماند!
لطفا به نوشته های بی سر و تهِ این روز هایم نخندید."

𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookminWo Geschichten leben. Entdecke jetzt