سرش رو به ترقوه ی مرد تکیه داده بود و بازدم هاش رو روی قفسه ی سینه ش میریخت. نیاز به هوای بیشتری داشت. حتی اگر در فضای ازاد ایستاده بود و هیچ جمعیتی در اطراف دیده نمیشد باز هم نیاز به هوای بیشتر داشت.
شاید باید از مرد گلایه میکرد که این طور هوای اطراف رو به انحصار خودش در اورده چون انقدر بی نفس شدن ممکن نبود اون هم در حالی که تنها تا یک دقیقه ی پیش به راحتی روی پاهاش ایستاده بود و احساس سستی نمیکرد.چندین و چند بار اب گلوش رو قورت داد. با انگشت هاش بازی کرد، پلک هاش رو بر هم فشرد اما باز هم جواب نمیداد. زندگی به قلبِ افسر برگشته بود سایه ی مرگ ناگهان کنار زده شده بود.
جونگکوک در فاصله ی یک دقیقه، از یک کابوسِ چهارده ساله بیدار شده بود و حتی به برزخ هم نرسیده بود. افسر مستقیم به بهشت پرتاب شده بود و همه چیز انقدر خوش بو، انقدر گرم و انقدر تپنده به نظر میرسید که قلب برای باور کردنش به زمان نیاز داشت.
دست های خشمگینش دست های مرد رو محاصره میکردند بلکه قلبش از تب و تاب بیفته، بلکه بتونه غرورش رو بیشتر از این ها حفظ کنه اما افاقه نمیکرد. جونگکوک هر چه قدر هم که تلاش میکرد تا همه چیز رو عادی جلوه بده باز هم در مقابل این مرد، در نزدیکی با این مرد خودش رو گم میکرد.
انقدر خودش رو گم میکرد که به تظاهرِ خونسرد بودنِ چند دقیقه ی قبلش پوزخند بزنه و برای خودش احساس تاسف کنه.لب هاش رو به دو طرف کشید و هنوز سر بالا نیاورده بود تا جیمین این لبخند رو ببینه اما حداقل پیش خودش میتونست به افسر بخنده. میتونست افسری که تصور میکرد حتی برای بیست و چهار ساعت توانایی حفظ غرورش رو داره رو به سخره بگیره.
حالا مدام از خودش میپرسید که ایا اصلا تا به امروز موفق شده حتی یک بار در مقابل این مرد دوام بیاره؟
اصلا تا به امروز سابقه داشته که عطر خبرنگار رو در نزدیکی خودش داشته باشه و درست و منظم نفس بکشه؟
در تمام روز هایی که به مرد نزدیک بود اصلا یک بار هم موفق شده بود نگاهش رو ازش برداره که امشب هزاران بار برای قطع اتصال نگاه تلاش کرده بود؟تنها یک بوسه ی چند دقیقه ای اتفاق افتاده بود و حالا تمام تلاش های افسر برای تاب اوردن مضحکانه به نظر میرسیدند. حالا جونگکوک میترسید که سر بالا بیاره و در چشم های مرد این رو ببینه که نمایشِ عجیبش رو تماشا کرده و برای تک به تک نقش افرینی های از سرِ شبش لبخند های پنهانی تحویل داده.
اما بالاخره باید سر بالا میاورد!
بهش فکر میکرد. خیلی زیاد به جدا شدن از اغوشِ خبرنگار فکر میکرد اما توانی نداشت. هر چه قدر هم که انگشت های مرد به تار های موهاش نزدیکتر میشدند، نا توان تر از قبل میشد.جونگکوک نمیفهمید که چی میشه، نمیفهمید که چی میخواد. افسر فقط نیاز به هوا داشت و قلبش اصلا باهاش خوب تا نمیکرد. انگار تک به تک اجزای این کلبه، دانه های برف، شاخه های درخت و هر چیز دیگری با خدا دست به یکی کرده بودند تا هر چه سریع تر خودش و قلبش رو برای بار هزارم به مرد ببازه.
![](https://img.wattpad.com/cover/305148852-288-k423515.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookmin
Fanfic🪧 پایان یافته • fic : vasilisa •main couple : kookmin •side couple: vmin /taegi • angst / romance (smut)/ tragedy/ classic " افسر خطاب کردن یک نوع یاداوری به حساب میاد تا دست و پام رو گم نکنم و به نوازش لبهات با سر انگشتهام راضی باشم .. بهانه ی...