[تو خدایی !]- اخ ..
- ببخشید .. اذیت شدی ؟
چهره ی در هم رفته ی نمادینش رو به خنده بدل کرد و این خنده این بار هم دل مرد رو میلرزوند .
دمی از افسوس بیرون داد و در رو باز کرد .
وقتی وارد شد جونگکوک رو تا مبلی که وسط نشیمن قرار داشت هدایت کرد .
- فکر میکنم اینجا راحت باشی . هوم ؟جونگکوک که تکیه داده بود ، با لبخندی بر صورت نگرانی های مرد رو دید میزد تایید کرد .
- من خوبم . لازم نیست نگران چیزی باشی .- باید براش سوپ اماده کنیم . یا هر غذای مقوی دیگه ای . هر چیزی که توش اب مرغ داشته باشه و بتونه به استخوان کمک کنه
با شنیدن صدای دختر که از راهرو به گوش میرسید لبخند گرمی زد .
سمت در برگشت .
- لازم نبود تا اینجا بیای انا . خودم از پسش بر میومدم .دختر هرچه که به دست داشت رو به اشپزخانه برد و دست به کمر ایستاد .
- تو تو درست کردن همه چیز خوبی جیمین اما سوپ ! به خصوص سوپی که قراره برای بیمار در حال نقاهت درست بشه
.. ببخشید اما واقعا توش افتضاحی .این حرف جونگکوک رو به خنده مینداخت اما پسر سعی کرد خنده اش رو حفظ کنه .
- ممنونم از این که به همین راحتی ابروم و بردی .- دروغ میگم ؟
چند قدمی جلو تر اومد و افسر رو خطاب قرار داد .
- مدتی بعد از این که به دفتر روزنامه وارد شدم یک بیماری عجیبی سر مردم اومده بود .
ویروسی بود که جنگ با خودش اورده بود .
مدام دلم به هم میپیچید و نمیتونستم چیزی بخورم
شانس اورده بودم که جیمین هرگز دچار اون بیماری نشده بود و تصمیم گرفته بود از من پرستاری کنه .
صادقانه باید بگم که بد مزه ترین سوپ های زندگیم رو در همون دوران خوردم .خبرنگار لبخنده شیرینی زد و به سمت اتاق حرکت کرد .
- من باید دوش بگیرم .
میتونید به غیبت کردن ادامه بدید .
وقتی دور شد اناستازیا هم به اشپزخانه برگشت تا برای تهیه ی سوپ اماده بشه .
- شنیدم که شما هم در موقعیت بودید
چه طور اتفاق افتاد ؟- من اونجا نبودم .
نزدیک به غروب بود . داشتم از دفتر روزنامه به سمت جایی میرفتم که صدای گلوله شنیده شد .
اول یک گلوله شلیک شد .
اما بعد متوجه شدیم که ماجرایی در حال رخ دادنه . صبر کردیم و فهمیدیم بلا سر خود افسر ها اومده .
در مجموع اتفاق های عجیبی افتاده بود
هر کسی بهم کمک نمیکرد اطلاعات جمع کنم .
خب فکر کردم باید فرصت خوبی باشه ..
اما وقتی شنیدم افسر ها خودشون هم مورد حمله قرار گرفتن و فهمیدم که جئون جونگکوک یکی از اونها بوده
به بیمارستان اومدم
البته قبلش به جیمین هم خبر دادم .
خوبه که الان سالمی
دلم برای اون سرباز بیچاره هم میسوخت .- یکهو اتفاق افتاد
ادم مریضی بود .
مشخص نیست که اسلحه رو از کجا گیر اورده بود اما انقدری گلوله داشت که حروم چند نفری بکنه .
جایی ایستاده بود که دیده نمیشد
وقتی دیدمش این اتفاق افتاد .
ESTÁS LEYENDO
𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookmin
Fanfic🪧 پایان یافته • fic : vasilisa •main couple : kookmin •side couple: vmin /taegi • angst / romance (smut)/ tragedy/ classic " افسر خطاب کردن یک نوع یاداوری به حساب میاد تا دست و پام رو گم نکنم و به نوازش لبهات با سر انگشتهام راضی باشم .. بهانه ی...