27. ты бог

984 235 346
                                    


[تو خدایی !]

- اخ ..
- ببخشید .. اذیت شدی ؟
چهره ی در هم رفته ی نمادینش رو به خنده بدل کرد و این خنده این بار هم دل مرد رو میلرزوند .
دمی از افسوس بیرون داد و در رو باز کرد .
وقتی وارد شد جونگکوک رو تا مبلی که وسط نشیمن قرار داشت هدایت کرد .
- فکر میکنم اینجا راحت باشی . هوم ؟

جونگکوک که تکیه داده بود ، با لبخندی بر صورت نگرانی های مرد رو دید میزد تایید کرد .
- من خوبم . لازم نیست نگران چیزی باشی .

- باید براش سوپ اماده کنیم . یا هر غذای مقوی دیگه ای . هر چیزی که توش اب مرغ داشته باشه و بتونه به استخوان کمک کنه

با شنیدن صدای دختر که از راهرو به گوش میرسید لبخند گرمی زد .
سمت در برگشت .
- لازم نبود تا اینجا بیای انا . خودم از پسش بر میومدم .

دختر هرچه که به دست داشت رو به اشپزخانه برد و دست به کمر ایستاد .
- تو تو درست کردن همه چیز خوبی جیمین اما سوپ ! به خصوص سوپی که قراره برای بیمار در حال نقاهت درست بشه
.. ببخشید اما واقعا توش افتضاحی .

این حرف جونگکوک رو به خنده مینداخت اما پسر سعی کرد خنده اش رو حفظ کنه .
- ممنونم از این که به همین راحتی ابروم و بردی .

- دروغ میگم ؟
چند قدمی جلو تر اومد و افسر رو خطاب قرار داد .
- مدتی بعد از این که به دفتر روزنامه وارد شدم یک بیماری عجیبی سر مردم اومده بود .
ویروسی بود که جنگ با خودش اورده بود .
مدام دلم به هم میپیچید و نمیتونستم چیزی بخورم
شانس اورده بودم که جیمین هرگز دچار اون بیماری نشده بود و تصمیم گرفته بود از من پرستاری کنه .
صادقانه باید بگم که بد مزه ترین سوپ های زندگیم رو در همون دوران خوردم .

خبرنگار لبخنده شیرینی زد و به سمت اتاق حرکت کرد .
- من باید دوش بگیرم .
میتونید به غیبت کردن ادامه بدید .
وقتی دور شد اناستازیا هم به اشپزخانه برگشت تا برای تهیه ی سوپ اماده بشه .
- شنیدم که شما هم در موقعیت بودید
چه طور اتفاق افتاد ؟

- من اونجا نبودم .
نزدیک به غروب بود . داشتم از دفتر روزنامه به سمت جایی میرفتم که صدای گلوله شنیده شد .
اول یک گلوله شلیک شد .
اما بعد متوجه شدیم که ماجرایی در حال رخ دادنه . صبر کردیم و فهمیدیم بلا سر خود افسر ها اومده .
در مجموع اتفاق های عجیبی افتاده بود
هر کسی بهم کمک نمیکرد اطلاعات جمع کنم .
خب فکر کردم باید فرصت خوبی باشه ..
اما وقتی شنیدم افسر ها خودشون هم مورد حمله قرار گرفتن و فهمیدم که جئون جونگکوک یکی از اونها بوده
به بیمارستان اومدم
البته قبلش به جیمین هم خبر دادم .
خوبه که الان سالمی
دلم برای اون سرباز بیچاره هم میسوخت .

- یکهو اتفاق افتاد
ادم مریضی بود .
مشخص نیست که اسلحه رو از کجا گیر اورده بود اما انقدری گلوله داشت که حروم چند نفری بکنه .
جایی ایستاده بود که دیده نمیشد
وقتی دیدمش این اتفاق افتاد .

𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookminDonde viven las historias. Descúbrelo ahora