لندن /۱۹۶۹- بالاخره برگشتی!
دیر رسیدی. ما غذا خوردیم میخواید غذای شما رو بفرستم به اتاق یا روی میز میخورید؟کلاه رو از سر برداشت و کمی قطره های باقی مانده رو تکان داد. کلاه رو به رخت اویز نزدیک به در اویخت و همانطور که کت رو از تن بیرون میکرد نگاهش رو به خانم ادموند داد.
- شما اینجایی؟! اقای ادموند بهم نگفته بود شب که برگردم انقدر خوش اقبالم که با بانو رو به رو میشم!کت رو هم به رخت اویز اویزان کرد و نزدیک زن شد. کمی کمر رو خم کرد دست زن رو به دست گرفت. بوسه ی احترامی بر انگشت های زنِ هفتاد و نه ساله کاشت. لبخند زد و وقتی سر بالا اورد، زن هم لبخند میزد و گونه های سرخ شده اش جلب توجه میکردن.
- شما خیلی خوب بلدید قلب هر خانمی رو ببرید.
زن اعتراف میکرد و دست ازاد رو به صورت میبرد تا لبخند از نا کجا رسیده رو پوشش بده. اما خبرنگار به وضوح لبخند رو میدید.
- خب.. شاید این طور که شما میگید باشه!
به هر حال خوشحالم که برای شام منتظر من نبودید. اگر اشکالی نداشته باشه میتونم داخل اتاقم شام رو بخورم. ناراحت که نمیشید؟
- این حرفا رو نزن!
ناراحتی چیه؟ بابتش پول میدی! تازه حتی اگر پولی هم بابت زندگیت در اینجا پرداخت نکنی من به اون پیرمرد اجازه نمیدم ازت ایرادی بگیره!
خودم برات هر چند وعده که بخوای اماده میکنم.جیمین خندید. بالاخره به میز و صندلی مخصوص به خودش میرسید که گفت:
- همین کار ها رو میکنید که با اقای ادموند سر لج می افتید!
- اون پیرمرد باید بیشتر مواظب رفتار هاش باشه.
حرف زدن با تو رو به حرف زدن با من ترجیح میده. نباید ازش گله کنم؟
اخه پیرمرد نباید به این فکر کنه که این زن نه بچه ای داره و نه دوستی؟ باید فکر کنه که زنش صبح تا شب داره برای مُتلش زحمت میکشه و نیاز به هم صحبتی داره!جیمین خندید و ابرو بالا انداخت.
- خب شما هم تلافی میکنید. من که میدونم شما هم من رو برای هم صحبتی انتخاب میکنید نه اقای ادموند و!زن نزدیک تر شد و روی صندلی مقابل نشست. دست رو به نشانه ی سکوت روی بینی نگه داشت و اخطار داد:
- اره اما اون که اینا رو نمیدونه. هیس!
بزار من همیشه زبونم دراز باشه اقای نویسنده.
- اقای نویسنده؟! این یکی جدیده؟!
- خب..شانه ها رو بالا برد و طلبکارانه کمی عقب کشید.
- خودتون خواستید. گفتید اقای نویسنده. نگفتید؟
- البته اما شما تا به امروز متفاوت رفتار میکردید!
وقتی نبودم اتفاقی افتاده؟!نگاهش رو به دایره ی صورت زن دوخت. ابرو ها رو بالا داد تا چیزی دستگیرش بشه اما خواندن هر چیزی از بین مردمک های مرموز پیرزن کار ساده ای نبود. در نهایت تسلیم شد و منتظر موند تا خانم ادموند خودش لب باز کنه.
پیرزن هم بعد از کمی صبر و بررسی محیط دور میز، با اطمینان از نبود همسرش و جلب توجه خبرنگار گوشه ی لبش رو کش داد و روی میز خیز برداشت.
کلمات رو طوری ارام ادا کرد که فقط به گوش های خودش و جیمین برسن.
- به جشن و مهمانی علاقه داری؟
- جشن..؟
YOU ARE READING
𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookmin
Fanfiction🪧 پایان یافته • fic : vasilisa •main couple : kookmin •side couple: vmin /taegi • angst / romance (smut)/ tragedy/ classic " افسر خطاب کردن یک نوع یاداوری به حساب میاد تا دست و پام رو گم نکنم و به نوازش لبهات با سر انگشتهام راضی باشم .. بهانه ی...