[شبیه]
خشمگین خودش رو به در اتاق کوبید. با تمام حرصی که از عصر امروز در وجودش رسوب کرده بود به اتاقش برگشته بود. در رو پشت سر باز گزاشت و به محض ورود اسلحه رو روی میز رها کرد.
کلت از روی میز سر خورد و به پایین پرتاب شد. صدایی که از این برخورد در اتاق میپیچید حتی کیم سوکجین رو خشمگین تر از قبل هم میکرد. فریاد اعتراضی از لبهاش بیرون فرستاد و باقی محتویات روی میز رو هم بر زمین اتاق پهن کرد. نفس های تند و تیزش رو پشت هم به بیرون میفرستاد و نگاهش کش دار میشد تا روی چهره ی سربازی که تازه وارد اتاق شده بود بشینه.
سرباز هنوز ادای احترام میکرد و لب باز نکرده بود که دست کیم بالا رفت و با بیشترین توانی که در بازو داشت روی صورت پسر نشست.
سرباز تنها سکوت کرده بود و دست روی صورت گزاشته بود. کمی به پایین خم شده بود و اعتراضی نمیکرد اما کیم سوکجین به این سیلی قانع نشده بود.
پس جفت دستها رو بالا برد و یقه ی پسر رو در دستهاشگره زد.سرباز رو کمی به عقب هدایت کرد و خشمکین در صورتش لب باز کرد:
- بهتون گفتم پیداش کنین.. احمق.. بهت گفتم اون خبرنگار و برام پیدا کنی.. فقط اون مرد و ازتون میخواستم.. اما از پسش بر نیومدین.. من اون و امروز میخواستم میفهمی؟
- قربان.. قربان من..
- خفه شو!!سرباز رو با فشار ازاد کرد و دست میبرد تا سیلی دوم رو هم در گوشش بخوابونه اما با ورود هان دست رو معلق نگه داشت.
پیرمرد سرخ و کبود شده بود. همه چیز مشخص بود. اوضاع در دیدار با سفارت خوب پیش نرفته بود و همه چیز در اینترپل به هم میریخت. خبری از افسر های محبوبش نبود.
نه گون رو پیدا میکرد نه کیم و نه جئون رو.
نه تنها خودشون پیدا میشدند بلکه هیچ یک خبری هم در رابطه با هیچ اتفاقی به اینترپل نفرستاده بودند. همین ها هم هان رو بیش از همیشه خشمگین میکرد.در نهایت پیرمرد هم کیم سوکجین رو برای دفعِ این خشم پیدا کرده بود.
این پسر و پدر همیشه انتخاب های خوبی برای هان میشدند تابتونه به نوعی خشمش رو خالی کنه.
به خصوص حالا که در حین ازار و اذیت سرباز ها به اتاقش وارد شده بود.پیرمرد فریاد زد و به سرباز دستور داد تا اتاق رو ترک کنه. در این حین سوکجین تنها نگاهش رو خیره روی هان نگه داشته بود و بدون هیچ احترامی انتظار بیرون رفتن سرباز رو میکشید.
وقتی در بسته شد هان هم بالاخره نگاهش رو به کیم داد و سر تاسف به چپ و راست برد.
- هیچ میفهمی چه غلطی میکنی سرباز؟
- رئیس هان..
- ساکت شو سرباز. اگر ازم میخوای که حالا اسمت رو با احترام بر زبان بیارم باید بهت بگم که از این خبر ها نیست!!
تو وظیفه داتی اشوبی که ایجاد شده بود رو اروم کنی..
اما میبینم که اسلحه به دست میگیری..
چه هدفی رو دنبال میکنی کیم؟؟؟
تو و پدرت این بار چه هدفی رو دنبال میکنید؟
پدرت پیش از این ها هم در به هم ریزی ماموریت های من نقش به سزایی داشته. این در خانواده ی شما ارثی شده درست نمیگم؟
- رئیس هان بفهمید از چی حرف میزنید.. من برای وظیفه ام اونجا بودم!
CZYTASZ
𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookmin
Fanfiction🪧 پایان یافته • fic : vasilisa •main couple : kookmin •side couple: vmin /taegi • angst / romance (smut)/ tragedy/ classic " افسر خطاب کردن یک نوع یاداوری به حساب میاد تا دست و پام رو گم نکنم و به نوازش لبهات با سر انگشتهام راضی باشم .. بهانه ی...