۵۷. جایی در حوالیِ لب هایش

549 173 270
                                    

"کت بلند تیره رنگی بر تن داشت و دست ها را در دو جیب پنهان کرده بود اما من هر دو دستِ پنهان شده را به خوبی در خاطرم داشتم.
احتمالا باید نوشتن از یک جفت دست و انگشت های کشیدیِشان برای قلمم عجیب باشد اما من که مقصر نیستم!

چشم هایم بی اجازه انگشت های افسر را کشیده تصور میکنند. همان انگشت هایی که در میهمانیِ وزیر به دورِ باریکه ی جام شراب گره خورده بودند و خبرنگار را مجاب به لمس بدنه ی شیشه ای میکردند حالا با احتمال بالا از زور سرما در جیب ها پنهان شده بودند تا مردمک های نویسنده ی بخت برگشته، راهی به غیر از خیره ماندن در چشم هایِ شبرنگش نداشته باشند.

امشب افسرِ جوان تا به خانه ام رسیده بود!

منصفانه نبود. حداقل برای دیدار دوم منصفانه نبود.
افسر.. شاید هم سرباز.. چه اهمیتی دارد؟
در هر حالت باید کمی هم رحم نشان میداد. این طور که اصرار داشت در هر جشن و در هر سازه ای خودش را در پیش چشمانم به نمایش بگذارد، منصفانه نبود.

حدس های زیادی برای دلایل حضورش در خانه ام داشتم اما جالب تر میشد اگر که از زبان خودش میشنیدم.

لب ها را که از هم دور میکرد با احتمال بالا باز هم از سرباز ها و هر چیز عجیبِ مرتبط با ان ها حرف میزد. به نظر شنیدنی میرسیدند.
صحبت از سیاست بعد از خروج از هتل پوسیده و دفتر روزنامه و جشن های وزیر خسته کننده به نظر میرسید اما باز هم شنیدن از لب های افسر باید متفاوت میبود.

از بین چهار چوبِ در کنار رفتم.

نویسنده ی ناشناس چهار چوبِ درِ خانه اش را خالی کرد. باید از چهارچوبِ خالی شده بترسم..؟
راه عبور را باز کردم.
باید از راه عبوری که باز شده بود میترسیدم؟
در هر صورت چند قدم بود و یک چهار دیواری.
چند قدم چه قدر میتوانست رُعب انگیز باشد؟

البته که رعب انگیز نبود. هر دو ادم هایی عادی بودیم که به یک پرسش و پاسخ ساده دعوت میشدیم. حداقل در ابتدا این طور به نظر میرسید. حداقل رعب انگیز نبود تا جایی که از وزیر پرسید!

هر جمله ای که نام پسر وزیر را به دوش میکشد رعب انگیز نیست؟
البته که هست..
این روز ها هر چیزی که به پسر وزیر ختم میشود همین قدر رعب انگیز است.
هر خبر.. هر اشاره.. هر شایعه ای..!

رو به رویم نشسته بود و پلک نمیزد. افسر را میگویم!
معتقد بود اسلحه ای که همین حالا در دست دارم برّنده تر از باتوم ها و گلوله های جنگی عمل میکند.
از افسر خواستم که اعتماد نکند و اعتراف کردم که این نوشته ها حقیقی ترین کلمات در رابطه با من هستند.
ادعا کردم که نویسنده ی ناشناس را نمیشناسد و
افسر برای پافشاری ادعا کرد تعدادی از کلماتم را خوانده!

𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookminKde žijí příběhy. Začni objevovat