[گمشده]
دود رو از لبها به بیرون هدایت کرد و عینک رو روی چشم جا به جا کرد .
همانطور که دست دیگر رو پشت کمر قفل کرده بود سمت جونگکوک برگشت و اخم به چهره کشید .
- منظورتون رو متوجه نشدم سرباز جوان .پسر اب دهانش رو قورت داد و این بار با قاطعیت بیشتری کلمات رو بر زبان اورد :
- ازتون پرسیدم که .. ایا .. گروه دیگری هم به غیر از تیم افسر کیم .. جانگ هوسوک رو دنبال میکردن ؟پیرمرد ابرویی بالا انداخت و کام دیگری از پیپ گرفت .
- متوجه هستید که پرسش این سوال در حد شما نیست جئون . درسته ؟
- بله . اما من از اعضای تیم افسر کیم بودم .
- البته . اعضای تیم کیم نامجون پنج نفر رو شامل میشد !
اما هیچ یک از اونها و حتی خود کیم هم از دیشب تا به امروز صبح به خودشون این اجازه رو ندادن که به اتاقم بیان و چنین سوالی رو بپرسند .
پاسخش واضح نیست ؟جونگکوک کمی کلاه رو روی سر جا به جا کرد و به سختی دوباره نگاه رو به هان دوخت .
- اگر تمایل نداشتید من رو ببینید یا به سوالاتم جواب بدید الان اینجا نبودم درست نمیگم ؟
میدونستید اگر این خبر به گوشم برسه میام تا شخصا ازتون بپرسم .پیرمرد خندید و تایید کرد .
- البته .
از شما انتظار این کار رو داشتم .
همین کنجکاوی ها باعث شد حالا اینجا باشی جئون .
اما حالا که پاسخ رو میدونی ، میدونی که همه چیز مشخص شده .
حکم فردا صبح برای افسر کیم فرستاده میشه تا بهش دستور داده بشه که به محض برخورد با جانگ هوسوک این اجازه رو داره تا بهش دستبند بزنه .پسر لب رو از درون گزید و بازدم رو پنهانی ، ترسیده بیرون داد .
- یعنی هنوز .. حکم دستگیریش ارسال نشده ؟هان قدم بلندی برداشت و به جونگکوک نزدیک تر شد .
- به محض این که متوجه شدیم فراری در همین شهره حکم رو نوشتیم .
فردا صبح هم به دست افسر کیم میرسه و طبق روال بعد از اون هم به دست شما .
مشتاقم بدونم این خبر چه طور پیش از افسر کیم بین شما درز کرده بوده !جونگکوک حالا نگاهش رو کمی از پیرمرد دور کرد و جواب داد :
- بر حسب اتفاق سربازِ شیفت دیشب بودم .هان ابرویی بالا انداخت و دوباره از افسر دور شد .
- درسته . فراموش کرده بودم که هنوز هم یک سربازی .
از روزی که به اینجا وارد شدی مدت زیادی نمیگذره درسته ؟
هنوز حکم های زیادی برای دریافت در راه داری .- قربان ..
- وقتم رو از سر راه نیاوردم جئون . اگر چیزی برای پرسیدن باقی هست بهتره سریع تر بپرسی .
- خیر قربان .
به اینجا نیومده بودم تا ازتون این چیز ها رو بپرسم .
اومده بودم تا اطلاعاتی که تا به امروز کسب کردم رو در اختیارتون قرار بدم .هان متعجب دوباره سمت افسر برگشت .
اخم به چهره کشید و پرسید :
- اما اطلاعات رو نباید تحویل من بدی پسر
باید اونها رو تحویل مافوقت بدی ؛ کیم نامجون .
قوانین رو از یاد بردی ؟
![](https://img.wattpad.com/cover/305148852-288-k423515.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookmin
Fanfic🪧 پایان یافته • fic : vasilisa •main couple : kookmin •side couple: vmin /taegi • angst / romance (smut)/ tragedy/ classic " افسر خطاب کردن یک نوع یاداوری به حساب میاد تا دست و پام رو گم نکنم و به نوازش لبهات با سر انگشتهام راضی باشم .. بهانه ی...