بدون این که حتی خودش هم متوجه باشه چیزی نزدیک به چند ساعت انتظار خبرنگار رو میکشید.
به زیر زمین دنج و آرام واسیلیسا وارد شده بود و حتی برای نیم ساعت به خواب رفته بود اما باز هم از مرد خبری نبود.اگر همانطور که دختر میگفت باز هم قصد رسیدن به هتل رو نداشت چه؟
بعد از گذشت چهارده روز باز هم شانس دیدارش رو از دست میداد؟
پس در این صورت چه طور میتونست بهش اخطار بده؟
چه طور باید از خبرنگار میخواست که به جانگ هوسوک اخطار بده؟
باید همه چیز رو به آناستازیا میگفت و وقتش رو برای ملاقاتِ احتمالی به هدر نمیداد؟چرا با این که منطقش به این انتخاب رای منفی میداد باز هم دل کندن از این چهار دیواری سخت بود؟
چه طور دل کندن از مشتی دیوارِ پوسیده سخت میشد؟
ان هم در شبی برفی ، بعد از یک روز کاری سخت و انتظاری چند ساعته؟پلک هاش برای بارِ چندم سنگین میشدند ، ساعت از نیمه شب گذشته بود و نزدیک به یک میشد که با شنیدن تقه ای که به درِ چوبی خورده بود از جا پرید.
روی دو پا ایستاد و چشمانش که در گردترین حالت ممکن قرار داشتند رو به در دوخت.
مضطرب این پا و ان پا کرد و برای نشان دادن آرامش دست هاش رو به جیب های کت فرو برد.خبرنگار همان شال مشکی رو به دور گردن بسته بود و وقتی وارد شد از دیدن جونگکوک جا خورد.
- اَ..پیش از این که خبرنگار چیزی به زبان بیاره جونگکوک قدمی به جلو برداشت.
- دنبالتونن- دنبالمونن؟!!!
شما نباید الان اینجا باشید این وقت شب..
- میشه لطفا فقط به حرفهام گوش کنید؟!!خبرنگار به ارامی خندید و این پسر رو متعجب میکرد.
- چیزی که میخوام بگم خنده دار نیست !
متعجب نیستید که چرا الان اینجام ؟؟- هستم
اما از این متعجبم که چه طور این خطر رو قبول میکنید
- پیش از این که به اینجا بیام با اناستازیا حرف میزدم
درسته بهم گفته بودید نباید مدتی همدیگر رو ببینیم اما..خبرنگار دست به جیب برد. مرد خونسرد تر از چیزی بود که تصور میکرد.
در دل خدا خدا میکرد که دست ، به دنبالِ سیگار به جیب نرفته باشه اما این طور نبود.
گویا خدا گوشهاش رو رو به افسر میبست
چرا که هربار که در دامِ مرد می افتاد با اتش زدن یک نخ نفس کشیدن سخت تر میشد.
حالا باید حواسش رو به کدام یک میداد؟
چشمهاش؟
لب ها؟
عطر شیرین سیگاری که طعم تلخ داشت؟مطمئن نبود
تنها از این مطمئن بود که تا ثانیه ای دیگر عطر مورد علاقه اش تمام واسیلیسا رو پر خواهد کرد.همراه با اولین بازدم نفسِ عمیقی کشید.
این سیگار برای آرام کردن خبرنگار سوخته شده بود؟
پس چرا روانِ افسر رو آرام میکرد؟
ایا خبرنگار از نقطه ضعف پسر چیزی میدونست؟
![](https://img.wattpad.com/cover/305148852-288-k423515.jpg)
ESTÁS LEYENDO
𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookmin
Fanfic🪧 پایان یافته • fic : vasilisa •main couple : kookmin •side couple: vmin /taegi • angst / romance (smut)/ tragedy/ classic " افسر خطاب کردن یک نوع یاداوری به حساب میاد تا دست و پام رو گم نکنم و به نوازش لبهات با سر انگشتهام راضی باشم .. بهانه ی...