نزدیک رفت و لب های مرد رو بوسید. سریع دور شد و پتو رو از روی بدنش کنار زد. پاهاش رو وصل زمین کرد و جیمین همینطور که پتو رو روی بدن برهنه ی خودش میکشید چشم هاش رو روی بدن افسر نگه داشت.
جونگکوک بدون هیچ شرمی ایستاد، با صبر و حوصله در حالی که نگاهش رو به مرد دوخته بود شلوارش رو از روی زمین برداشت، خیره به جیمین شلوار رو پوشید و با حوصله دکمه ی بالاییش رو بست.
پوزخند زد و به سمت میز و شومینه دور شد.- قهوه؟
- هر چیزی که باشه فرقی نمیکنه
- خوبه که هوران به فکر همه چیز بوده.. اینجا به اندازه ی کافی غذا هست.
- تو مجبورش کردی!
اونجوری که بهش دستور میدادی بعید میدونم جرئت میکرد رد کنه!جونگکوک خندید و تکه های نان رو داخل یک ظرف حصیری چید. ظرف رو به میز چوبی کنار شومینه انتقال داد و گفت:
- سرباز سرکشیه. خیلی سعی کردم به بیراهه کشیده نشه.. ولی بعضی اوقات از دستم خارجه
- چی شد که کارش به اینجا کشید؟
- میخواست بره سربازی. من همیشه حواسم بهش بود. خب راستش تو یتیم خونه ی کیم بزرگ شد. یعنی مجبورش کردم که تو یتیم خونه دووم بیاره و بعد از یه مدتی باهاش جور شد.
ادامه داد، درس خوند، بزرگ شد..
وقتی زمان سربازیش رسید بهشون اجازه ندادم از من دورش کنن. همیشه این امادگی رو داشت که به هر راهی کشیده شه.. هنوزم که هنوزه سعی میکنم دقیقا نزدیک به خودم نگهش دارم. درست پشت در اتاقم.گفت و خندید. با لیوان ها و قهوه مشغول میشد که صدای جیمین حرکت دست هاش رو اهسته تر کرد.
- یتیم خونه ی کیم..؟
نگاهش رو به مرد روی تخت داد که لبخند از صورتش رفته بود و مردد از یتیم خونه میپرسید. لبخندی که افسر به خوبی دلیل محو شدنش رو میدونست.
گوشه ی راست لبش کمی به بالا هدایت شد چون نگرانی های خبرنگار روز های قدیم رو میشناخت.
جیمین همیشه دل نگران و محافظ پسر وزیر بود و ممکن نبود که یاداوریِ اسمش، لبخند رو از روی لب های مرد پاک نکنه و شاید گذر چند سال تنها کمی حسادت قلبش رو کم تر کرده بود.
فقط کمی کم تر، تا جایی که پاک شدنِ لبخند روی صورت جیمین ایرادی نگیره.نگاهش رو به چشم های منتظر جیمین دوخت و جوابی رو از لب هاش به بیرون فرستاد که
مرد منتظرش بود.
- حداقل میتونم در مورد پایتخت و اطرافش این قول رو بدم که.. خیالت میتونه بالاخره از بابت بچه های کلاویه راحت باشه.جیمین نفس عمیقی کشید. برهنه بودنش رو از یاد برد، بارش برف رو هم. حتی شاید برای چند ثانیه فراموش میکرد که این خبر از لب های چه معجزه ای به بیرون راه پیدا کرده. یاداوری پیانوی سوخته و بچه هایی که خودش و اناستازیا، برای نجات پیدا کردنشون روز های زیادی رو صرف کرده بودند، به اندازه ی کافی بغض اور بود و حالا باید به پسر وزیر هم فکر میکرد.
یتیم خانه هایی که در پیش چشم ها و به دستور وزیر راه اندازه شده ن و کشوری که تا جایِ ممکن با دست های اون مرد بازسازی شده، قلب جیمین رو گرم میکردند.
انقدر گرم که کمونیستِ فراری بیش از این ها دل نگرانِ کوچه های سرد و جنگ زده ی کشورش نباشه.
ESTÁS LEYENDO
𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookmin
Fanfic🪧 پایان یافته • fic : vasilisa •main couple : kookmin •side couple: vmin /taegi • angst / romance (smut)/ tragedy/ classic " افسر خطاب کردن یک نوع یاداوری به حساب میاد تا دست و پام رو گم نکنم و به نوازش لبهات با سر انگشتهام راضی باشم .. بهانه ی...