۶۲. من اهلِ گردآبَم!

555 175 684
                                    

لندن/۱۹۷۰

موسیقی به اخر میرسید، قدم های رقصنده از حرکت می ایستادند و تاریکی از بین میرفت اما جونگکوک نمیتونست حلقه ی دور کمر مرد رو ازاد کنه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

موسیقی به اخر میرسید، قدم های رقصنده از حرکت می ایستادند و تاریکی از بین میرفت اما جونگکوک نمیتونست حلقه ی دور کمر مرد رو ازاد کنه. میخواست!
افسر تمایل داشت که هر چه سریع تر خودش رو از شر کوره ی داغی که اسیرش شده بود نجات بده اما جدا شدن از مردی که از بین دست هاش سر خورده بود، سال ها گم شده بود و به یک باره در بین دست هاش پیدا شده بود انقدر ساده نبود که به بهانه ی یک سوختنِ ساده اتفاق بیفته.

جیمین یک سوال پرسیده بود، به ته ریش ها اشاره کرده بود و افسر میفهمید که هنوز هم در لا به لای کلمات این مرد نفس میکشه. میفهمید که دردِ بعضی از واژه ها انقدر به تار و پود میزنند که سوختنِ پوسته ی بیرونی رو بی اهمیت میکنن!

افسر میدید که سال ها زندگی در لا به لای ورقه های کاهی و عطری که از خبرنگار باقی بود و حتی دست به دامنِ سیگار شدن هم هرگز موفق نمیشدند با نگاهی که حالا به چشم هاش میرسید رقابت کنن.
در دل به خودش پوزخند میزد.

جونگکوک به دور از چشم حاضرین به افسری که سال ها وصلِ کلمه های پوسیده شده بود میخندید. به شمایلِ خاک گرفته و بیچاره ش نگاه میکرد و از خودش میپرسید که چه طور با همین یادگاری های ناچیز دوام اورده، ان هم در حالی که خدای قصه همین قدر زنده بود.

انقدر زنده که لبخند بزنه، کت و شلوار تیره رنگ به تن کنه، همراه رقص انتخاب کنه و به جشن سال نو برسه. در شبی که برف شروع به باریدن کرده قدم به خیابان های سفید شده بزاره و نمیره!

گلایه داشت. قلبش رو احساس نمیکرد و میل شدیدی به دود کردن یکی از همان نخ های سیگاری داشت که بیش از این ها هیچ دردی رو دوا نمیکردند، اما گلایه ای که چیزی تا بیرون زدنش باقی نبود هم باعث نمیشد قفل دستش رو باز کنه.

نمیتونست انگشت هاش رو قانع کنه که در این لحظه باید دلتنگی، خشم، بهشت و جهنمی که بهش رسیده بود رو در نظر نگیره. نمیتونست به چشم هاش این طور تحمیل کنه که باید نگاه رو قطع کنن، مردمک ها رو به چرخش در بیارن و سرگرم هر چیز تازه ای باشن تا قلب به ایستادن نزدیک نشه‌.

بنده ی پر گلایه هنوز هم در برزخِ خدایِ بی رحمش
دست و پا میزد که قفل دست های تازه ای، بالاخره قفل دست خودش رو باز کرد!

𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookminWhere stories live. Discover now