پیرمرد رو در همان جایی پیدا کرد که انتظارش رو میکشید.
هنوز هم سوز طوفان باقی مانده بود و اگر با دقت بیشتری در برف ها جستجو میکرد رد پاهای منتظر بسیاری رو به چشم میدید.
عجیب بود که هرچه به انتهای ارامستان نزدیک میشد رد پاها هم کم تر میشدند!این طور به نظر میرسید که انهایی که مدتها قبل تر از دنیا رفته بودند بیشتر فراموش شده باشند.
تصمیم بر این نداشت که ارامش پیر مرد رو بر هم بزنه اما باید یک جوری اعلام حضور میکرد.
این بار خودش بود که باید لب باز میکرد.
این بار پیرمرد بر صندلی چوبی ننشسته بود و با درخواست یا تعارف چای و قهوه همه چیز رو آسان تر نکرده بود.
پیرمرد سکوت کرده بود و به نقطه ای نامشخص خیره بود. تنها همین!
و افسر حالا میفهمید که سکوت تا چه اندازه گاهی سرشار ست از کلمات!- شبی که برف شروع به باریدن کرد و فکر میکنم در تب میسوختم.. وقتی اولین دانه ی برف روی دستم نشست...
به این فکر میکردم که چه تعداد از اون دانه های برف برای پاکسازی این همه خون جاری شده بر زمین کفایت میکنه؟بی مقدمه بر زبان آورد و گوشهای پیرمرد تیز شدند به صدای سربازِ جوان و کله شقش.
- خب به نتیجه ای هم رسیدی؟
موفق شدی حساب کنی که برای پاک شدن، چه تعداد از اون دانه ها لازمه جوون؟بدون این که پیرمرد ببینه سرش رو به دو طرف تکان برد.
- متاسفانه بعد از اون بیهوش شدم. موفق به شمردن نشدم . وقتی هم که به هوش اومدم .. خب طوفان زده بود
شهر سفید بود ..
مثل حالا- تا به اینجا برسی چند رد پا دیدی جئون؟
- ردپا؟؟
- حتما نگاهت به رد پاها رسیده.
آخه چی میتونه جذاب تر از رد های پا در روز های برفی باشه پسر؟
مگه سالی چند بار برف میباره که خیره موندن بهشون رو از دست میدی؟- خب .. تعدادی رد پا دیدم..
- نمیدونم کِی برف باریده اما رد پاهایی که من دنبالشون میکردم به این تکه سنگی که لی رو درش دفن کردیم.. ختم نشده بودن.پسر متعجب و کنجکاو گوش هاش رو تیز کرد.
- غمناک بود.
امیدوار بودم حداقل بعد از این که خون داد، رد پاهای بیشتری به سنگ مزارش ختم بشن اما.. بعید میدونم که کفش های وزیرِ ارشدی که چیزی نزدیک به دو ساعت رو ایستادی تا به سخنرانی بیهوده اش گوش کنی، برف های این آرامستان رو لمس کرده باشن!افسر که تازه متوجه منظور پیرمرد شده بود سر افسوس پایین انداخت.
- اگر به پشت سر نگاه کنید.. حتی رد پای من هم پاک شده...پیرمرد خندید.
- ماست مالی نکن پسر! حالا که برف نمیباره من
میتونم جواب سوالت رو بدم.
- کدوم سوال قربان؟
- همون که در مورد دانه های برف بود.
- مشتاقم! مثل همیشه.- تعدادشون کافی نیست.
اگر راستش رو بخوای
روزی که برای دفن کردن همسر و فرزندم به این ارامستان امده بودم هم چنین فکری رو در سر داشتم.
تعداد سرباز هایی که به اینجا وارد میشدند رو میشمردم. خب تعدادشون مهم بود میدونی که... پسرم رو از دست داده بودم و باید مطمئن میشدم این از دست دادن بی نتیجه نبوده.
حتی اگر آسمان رو به این زمین بدوزی
اگر تمام باران و برفهای دنیا هم ببارن پاک نمیشه.
رفته رفته ست.
باور کن. فراموش میشه.
- افسر لی هرگز فراموش نمیشه قربان!
![](https://img.wattpad.com/cover/305148852-288-k423515.jpg)
YOU ARE READING
𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookmin
Fanfiction🪧 پایان یافته • fic : vasilisa •main couple : kookmin •side couple: vmin /taegi • angst / romance (smut)/ tragedy/ classic " افسر خطاب کردن یک نوع یاداوری به حساب میاد تا دست و پام رو گم نکنم و به نوازش لبهات با سر انگشتهام راضی باشم .. بهانه ی...