با شدت به در اتاقی کوبید که پدرش در اون حضور داشت.
بدون توجه به مرد خدمتکاری که بیرون از در سعی در منعش داشت وارد شد و وزیر رو در حالی که با فرد ناشناسی به صحبت مشغول بود متعجب کرد.
مرد نیم نگاهی به پسرش انداخت که پریشان بود.
با اشاره ی دست، به فرد ناشناس فهماند که باید از اتاق خارج بشه.فرد هم با احترامی به وزیر و پسرش بدون معطلی از اتاق خارج شد.
بی فاصله بعد از خروج مرد به میز چوبی پهناوری که فاصله ی بین خودش و پدر بود نزدیک شد.- تصمیم ندارید در این مورد کاری انجام بدید؟
- خونسرد باش
بشین- پدر!
- بهت گفتم بهتره خونسردیت رو حفظ کنی تهیونگ
بشین تا در آرامش با هم صحبت کنیپسر نفس خشمگینش رو بیرون داد و به اجبار بعد از کمی مکث روی صندلی مقابلش نشست.
حالا فاصله ی بین پدر و پسر دورتر هم میشد.
- خب
میشنوم.
- از چه چیزی میخوای بشنوی؟
از خمپاره ای که ترکید و هیچ ارتباطی با ما نداشت؟
- ارتباطی با ما نداشت؟
ببخشید اما اگر اشتباه میکنم اصلاحش کنید.
شما وزیر ارشد این مملکت نیستید؟- البته که هستم اما..
دستهاش رو از هم باز کرد و پرسید؛
- به من خوب نگاه کن پسر.
به نظرت شبیه به ادمهایی هستم که اسلحه به دست بگیرن و به خیابان ها بیفتن؟
- من ازتون نمیخوام چنین کاری انجام بدید
حتی مردم هم ازتون نمیخوان!
اما مثل این که تمام اخبار به گوشتون نرسیده!
مردم ترسیده ان!
حق دارن که بترسن!
اونوقت شما اینجا نشستید و با خیال راحت چای مینوشید؟- خب چای اعصابم رو راحت میکنه
- پدر!وزیر مرد شوخ طبعی بود
اما این شوخ طبعی گاهی بیش از اندازه تلخ میشدند.
دستهاش رو به هم گره زد و به پسرش خیره شد.- خب خودت بگو به عنوان یک وزیر آینده
چه تصمیمی برای کابینه ای میگرفتی که تصمیم داشتن اون رو به توپ ببندن؟
من حتی برای ساکت کردن چند تن از وزرای احمقی که زیر دستم مشغول به فعالیت هستن هم زمان ندارم پسر.
حالا باید به ترس مردم فکر کنم؟
اون مردم از طوفان و باد و باران هم میترسن!
فراموش کردی که همین چند ماه گذشته زمانی که زلزله ی کوچکی رخ داده بود چه طور به کابینه حمله میکردن؟
این مردم ما رو خدا تصور کردن؟
من که نمیتونم زلزله ها رو کنترل کنم میتونم؟
- مطمئن نیستم که نمیفهمید یا نمیخواهید که بفهمید اما..
اون ترس با این ترسی که ازش حرف میزنم متفاوته!
چند مورد از روزنامه های فعال کشور امروز هیچ چیزی منتشر نکردن!
این براتون جای سوال نیست؟
- خب چون بهشون این اجازه رو ندادیم.
- ببخشید؟!- درسته
میشناسمشون
تک به تک اون افراد رو میشناسم.
اگر بهشون اجازه بدم هر چی که در دل دارن رو به گوش مردم برسونن مجبور میشیم تا چند ماه اینده بابت رنگ لباسهایی که به تن میکنیم هم بهشون جواب بدیم.
![](https://img.wattpad.com/cover/305148852-288-k423515.jpg)
YOU ARE READING
𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookmin
Fanfiction🪧 پایان یافته • fic : vasilisa •main couple : kookmin •side couple: vmin /taegi • angst / romance (smut)/ tragedy/ classic " افسر خطاب کردن یک نوع یاداوری به حساب میاد تا دست و پام رو گم نکنم و به نوازش لبهات با سر انگشتهام راضی باشم .. بهانه ی...