40. филиал

715 195 371
                                    

[یک شاخه]

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.

[یک شاخه]

هر دو زانو رو محکم تر از قبل بین دستهاش جمع کرد. بدن رو بیش از پیش به گوشه ی دیوار فرو برد تا دختر هشت ساله ای که نزدیک بهش روی زمین سرد و سخت دراز کشیده بود فضای کاملی برای عرض اندام داشته باشه.

چند شبی میشد که دختر بچه که نخوابیده بود.
شاید از زمانی که هم قدم های بی فکرش، کودک پناهنده رو جدای از مادر در یک اتومبیل جا داده بودند و همین هم به این معنا بود که شاید باید تا همیشه از مادر دور باشه.

دستی بر تارهای تیره رنگ بلندش کشید. لبخند زد. اگر چه که لبخند های دختر روس این روزها هیچ شباهتی به لبخند نداشتند اما باز هم نگاه کردن به خوابی که بعد از چند روز به دخترک رسیده بود میتونست اندک لبخندی رو بر لبانش بیاره.

نگاهی به جمعیت پانزده نفره ی داخل پناهگاه انداخت. عده ای بالاخره موفق به خوابیدن شده بودند و باقی چشمها رو به جای جای دیواره های سنگی میدوختند.

مطمئن نبود که هر یک از این فراری ها به چیزی خیره شدند یا نه اما میدونست که مهم نیست مردمک های چه میکنند.. مهم قلب ها بود که اطمینان داشت هر یک امیدشون رو از ازادی بریدن.

در بین مردمانی که قصد بر ازاد کردنشون داشت یک پیرمرد هم میدید.
هر بار که نگاهش به اون پیرمرد برخورد میکرد چیزی درون قلبش شعله میکشید. هر بار از خودش میپرسید که چرا پیر مردی تقریبا هشتاد و چند ساله باید انقدر به زندگی امیدوار باشه که مرز پر از خار و خاشاک میان دو سرزمین رو تا به اینجا طی کنه؟

پیرمرد به امید ازادی فرار کرده بود؟
چون امیدوار بود فراری بود یا فرار کرده بود چون به سر حد نا امیدی رسیده بود؟
سوار بر اتومبیل های ترسیده و از ریخت افتاده به جنوب رسیده بود که فردای بهتری داشته باشه یا فرار کرده بود از خاکی که حالا درونش تنها میشد؟
احتمال میداد که مورد دوم باید دلیل رسیدن پیرمرد باشه؛ تنها بودن.

نگاه رو که به شخص کنارِ پیرمرد داد به یک زن میان سال رسید. این بار لبخندی نزد. همه چیز حالا فرق داشت.
این زن میانسال با پیرمرد نزدیک بهش متفاوت بود.
زن خودش رو از هر جهت پوشانده بود. شاید احساس سرما میکرد. شاید هم شبیه به خود اناستازیا از درد های ناشی از خون ریزی های زنانه اسیب میدید.
شاید مثل خودش از دست درازی به تنش پنهان میشد اما هر چه که بود میدونست که فرار یک زن با فرار یک مرد متفاوت خواهد بود.
جدای از این که این زن فرار خودش رو یاد اوری میکرد.

𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookminOù les histoires vivent. Découvrez maintenant