23. never

932 249 263
                                    


هنوز هم به اخطار پیرمرد فکر میکرد و البته بیش از ان به دروغی که گفته شده بود.
از این مطمئن بود که هوسوک ، به پدربزرگش حتی ذره ای هم اعتماد نداشته.
اما خودش چه طور؟
پارک جیمین به پیرمرد اعتماد داشت؟

اون پیرمرد رو دوست داشت اما تصمیم نداشت اجازه بده که علاقه ی قلبیش به جانگ، مانع از انجام فعالیت ها باشه.

فلش بک به شب گذشته

با دیدن هوسوک در قابِ در ، تنها خیره بهش ایستاد.
این بار اگرچه که مثل هر بار از دیدنش خوشحال بود و از سالم بودنش ممنون ، اما خشمگین هم بود!
جانگ هوسوک بی اجازه مقاله هایی که علیه دولت نوشته شده بودند رو دزدیده بود، مقاله ها رو بدون اجازه ی نویسنده در کوچه پس کوچه های این کشور پخش کرده بود
ان هم درست در زمانی که جیمین بهش اخطار داده بود که باید کمی دست نگه داره.

حالا نه تنها خودش رو بیشتر در خطر غرق کرده بود، بلکه این سهل انگاری ممکن بود منجر به به خطر افتادن زندگی افسر باشه.
افسری که همین چند دقیقه ی پیش بهش اعتراف کرده بود.

- دعوتم نمیکنی بیام داخل؟
مثل همیشه بود. شاد، خندان و شوخ طبع.
طوری که انگار هیچ اتفاق ترسناکی روی زمین رخ نداده.
طوری که انگار مشاجره ی آخر پیش نیامده و همه چیز طبق روال پیش رفته.

- اگر به داخل دعوتت نکنم، کجا رو برای پناه گرفتن انتخاب میکنی؟

در این بین افسر جوان چند قدم دورتر ایستاده بود و به مکالمه ی عجیب بین دو دوست نگاه میکرد.

جونگکوک انتظار یک آغوش گرم دوستانه رو داشت.
طبق آن چه که میدید، به نظر میرسید که جانگ هوسوک هم انتظار چنین چیزی رو داشته
اما خبرنگار نه!

هوسوک لبخند تلخی زد و کیفی که در دست داشت رو جا به جا کرد.
- قطعا هیچ جای امنی برای انتخاب وجود نداره
- پس یعنی برمیگردی به یکی از همون سوراخ ها و تا یک ماه دیگه هم پیدا نمیشی؟

- اگر سوراخی باقی باشه برمیگردم.
- پس اینجا بودنت به معنای پر شدن سوراخ هاست؟

هوسوک نیم نگاهی به داخل انداخت و با دیدن جونگکوک لبخند زد.
- افسر جئون

جونگکوک هم سری به احترام تکان داد.
- متاسفم. اطلاع نداشتم که تنها نیستی
انتظارش رو نداشتم.

قدم بر میداشت که برگرده اما جیمین مانع شد.
- بیا داخل
- واقعا نمیخوام مزاحم باشم

جونگکوک قدمی به جلو برداشت.
- یک مصاحبه داشتیم که به آخر رسیده
براتون خوب نیست.. بیرون باشید. هوا سرده.

با نگاهی که بین هر دو رد و بدل میشد در نهایت قدم به داخل گذاشت. ساکی که در دست داشت رو در گوشه ای جا داد و دستش رو دور شانه ی افسر گرد کرد.
- انتظار نداشتم شما رو اینجا ببینم
اما از دیدنتون خوشحالم افسر جئون

𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookminWhere stories live. Discover now