4. duty sir

1.3K 309 76
                                    

در رو که باز کرد مرد خسته ای با ارنجی دردمند به دیوار تکیه داده بود و با نگاه مستی که به سختی به چشمهاش دوخته شده بود انتظار دعوت به داخل رو میکشید.
عطر تند الکل به مشامش میرسید و گره کراواتی که دوباره شل شده بود ازارش میداد.
از به هم ریختگی پسر وزیر شاکی بود اما نمیتونست شکایتش رو توی صورت مست وزیرِ احتمالی سالهای دور فریاد بزنه.

از بین چهارچوب کنار رفت و تهیونگ بدون معطلی خودش رو به داخل اتاق انداخت. به هر حال پسر وزیر روزی بزرگ میشد. یا انطور که خودش ادعا داشت، روزی بالاخره مرد میشد.

تهیونگ مستقیم به نشیمن رفت و روی مبل پرتاب شد.

پسر وزیر این بار عطر تند تری از الکل داشت اما هنوز هم چشمهاش باز بودن. هنوز هم تا اینجا رسیده بود.

به اشپزخانه رفت تا چیزی با عسل اماده کنه. چیزی که شاید بتونه مانع از سر درد فردا صبحِ تهیونگ باشه.
وقتی به نشیمن برگشت پسر وزیر مثل همیشه بود.
کراوات رو به گوشه ای انداخته بود و دکمه هاش رو باز میکرد.
گردن و نیمی از قفسه ی سینه اش دیده میشدن و پوستش به سرخی میزد. خبرنگار مطمئن نبود که چه چیزی مصرف کرده اما بهش سخت گذشته بود.
این رو از کبودی روی گونه اش میفهمید.

نزدیک شد و پای مبل نشست.
با دست کمی صورت تهیونگ رو جابه جا کرد و با دیدن چهره ی مرد اخم به صورتش نشست.
- کی این کار رو باهات کرده؟
- پدر!
- چرا؟
- بهش گفتم از دختره خوشم نیومده
- و خرجش همین بود؟ یک سیلی؟ پس باید ادامه میدادی تا با چند تا مشت از شر ازدواج خلاصت میکرد!

خبرنگار گفت، خندید و روی مبل مقابلش نشست.

تهیونگ نگاهش رو به جیمین داد در حالی که چشمهاش قرمز میشدن.
- برات خنده داره؟
- نیست.
- اما داشتی بهم میخندیدی
- مستی. اشتباه دیدی.
- فکر میکنی با یک بار سیلی زدن بیخیالم میشه
- نه.. البته که نمیشه. پس چرا بهش اجازه میدی بهت توهین کنه؟ وقتی تصمیم گرفته شده چرا باید براش صورت اماده کنی؟

پسر وزیر بی مقدمه روی زانوهاش نشست و صداش به هق هق بدل شد. نزدیک به جیمین شد و دستهاش رو به ساق پای خبرنگار قفل کرد.
- هی هی.. چیکار میکنی..
- من نمیتونم جیمین.. باور کن نمیتونم

دستش رو لای موهای تهیونگ برد و اونها رو نوازش کرد. وقتی دست به پایین میومد تا استخوان فک مرد رو لمس کنه، این لمس نگاه تهیونگ رو با خودش به پایین میکشید.
- این وظیفته تهیونگ. من هم اگر بودم باید انجامش میدادم.
- اما تو نیستی... من نمیتونم جیمین ..
بیا با هم فرار کنیم خواهش میکنم...
- بهتره امشب استراحت کنی و صبح زود برگردی.
منم کمی کار دارم.

دستش رو جدا میکرد که فریاد تهیونگ نشیمن رو پر کرد.
- نمیتونم لعنتی... میفهمی نمیتونم..
دیشب... دیشب..

𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookminOnde histórias criam vida. Descubra agora