🪧 پایان یافته
• fic : vasilisa
•main couple : kookmin
•side couple: vmin /taegi
• angst / romance (smut)/ tragedy/ classic
" افسر خطاب کردن یک نوع یاداوری به حساب میاد تا دست و پام رو گم نکنم و به نوازش لبهات با سر انگشتهام راضی باشم ..
بهانه
ی...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
اخرین هیزم رو هم در داخل شومینه جا داد. چند قدم عقب تر رفت تا از کافی بودنِ شعله ها اطمینان پیدا کنه. محیط کلب
ه به مرور رو به گرما میرفت و نیم نگاهی به بیرون از پنجره کافی بود تا ببینه که بارش برف سریع تر شده. دقایقی رو صرف اماده کردن شومینه کرده بود و بی توجه به جیمین خودش رو با تکه های چوب سرگرم میکرد اما حالا مرد باز هم نگاهش رو برای خودش میخرید. رو به اشپزخونه که برگشت، جیمین رو در تکاپو دید. ابرو بالا برد و کمی نزدیک تر شد. تلاش کرد این نزدیک شدن نا محسوس اتفاق بیفته.
رو به جلو خیز برداشت و مسیر دست های جیمین رو دنبال کرد. ظرف چای و قهوه رو نزدیک به چند لیوان، نزدیک به مرد میدید. حدسش ساده بود. عادت های قدیمی هرگز کنار زده نمیشدند. اگر با خودش صادق میبود، کمی خسته شده بود و خودش هم میل بر نوشیدن یک چیز داغ داشت.
قدم جلو رفته رو به عقب برگشت و نگاهش رو به دیوار های کلبه داد. لب پایینش رو گزید. سیگار لازم میشد! هنوز هم قابل به باور نبود. مدام از خودش میپرسید که کدام یک از لحظه هایی که از سر شب تا به حال سپری کرده حقیقی تر به نظر میرسند. رسیدن به نویسنده، رقصیدن، رو به رو شدن با هلن مریسون، قدم زدن، بارش برف، کلماتی که رد و بدل شده بودند! هیچ یک حقیقی به نظر نمیرسیدن و جونگکوک هر از گاهی، وقتی یک تکه چوب تازه به داخل شومینه میفرستاد یا وقتی صدای قدم های مرد رو برای خودش حلاجی میکرد، این سوال رو از خودش میپرسید.
البته که این باور پذیر نبودن رو بلند اعلام نمیکرد. افسر هرگز تصمیم نداشت به این سادگی ها لب باز کنه و چیزی به غیر از گلایه بر زبان بیاره! اصلا حالا برای بر زبان اوردن هر چیزی که به گلایه شباهت نداشت زمان مناسبی نبود. جونگکوک فقط میخواست مرد رو در نزدیکی خودش حبس شده داشته باشه بلکه بعد از گذشتن از چند ساعت، چند روز و شاید هم بیشتر بالاخره همه چیز رو باور کنه. بالاخره بتونه این حقیقت عجیب رو به خوردِ قلبش بده که چنین چیزی اتفاق افتاده و انکارش واقعیت رو پاک نمیکنه. درست شبیه به چند سالی که انکارِ مرگِ خبرنگار، موفق نشده بود جسمش رو زنده کنه، حالا در این لحظه هم انکار زنده بودنش ممکن نمیشد.
بی اختیار لبخند زد. دست هاش رو به کمرش گره زده بود و خیره به دانه هایی که از پشت شیشه دیده میشدند در افکارش غرق میشد. به همه چیز فکر میکرد و به هیچ چیز فکر نمیکرد. ذهنش رو به هر سمتی میکشید تا اعضای بدنش به راحتی نزدیکی به خبرنگار رو قبول نکنن. چون خودش رو میشناخت! چون تک به تک نفس هاش بی قرارِ این لحظه میشدن و غرورِ بیدار شده اصلا نباید خدشه دار میشد!