دوباره شاخه ی گل رو به گلدان برگردوند و از افسر دعوت کرد که روی صندلی چوبی که جای هوسوک بود بشینه.
- مشتاقم بشنوم که چرا ازم خواستید اینجا ببینمتون افسر جئون. فکر میکنم تمام حرف ها زده شده باشه. چیزی هم هست که از دست داده باشم؟
- خب ..مردمک هاش به هر سویی جا به جا میشدند تا به خبرنگارِ قصه گو خیره نشه.
اما باید مقاومت میکرد پس قدرتش رو جمع کرد و اخم به چهره کشید.
- همکاری نکردن با شما از من محافظت نمیکنه خبرنگار پارک.
- نمیفهمم!
- شما .. کیم نامجون و باقی تصور میکنید من برای به تنهایی قدم برداشتن انقدر خام هستم که نیاز به همدست دارم اما.. این طور نیست.- تصمیم جدیدی گرفتید؟
- بله. تصمیمی که از ابتدا در سر داشتم هنوز هم مثل روز اول باقیه.
ازتون اطلاعات میخوام و مانع از انجام کارتون نمیشم.
- با تمام چیز هایی که از من.. و این سازمان میدونید؟
- با تمام چیزهایی که میدونم. بله.- خطر ..
- از خطر برام حرف نزنید.
نمیتونم این واژه رو از کسی بشنوم که خودش هیچ ترسی ازش نداره!
جانگ هوسوک معتقد بود دسته ی اون تبر خودشه.. میخواد بزنه به ریشه ی این رانت خور های حکومتی.
رئیس جانگ اما اسم دیگری برای کمونیست بودن داشت. بهش میگفت خیرخواه حکومتی. خودشون متوجه نیستن اما در یک مسیر حرکت میکنن.خبرنگار با شنیدن حرف های پسر پوزخندی زد.
- رئیس جانگ تمایل داشت نوه اش افسر شجاعی باشه؛ مثل شما!
اما هوسوک نمیتونست به این که در اینترپل فعالیت کنه تن بده.
بعد از این که سربازیش تموم شد..
و بعد از این ک پدرش شهید شد..
هوسوک با توجه به چیز هایی که فهمیده بود این طور برداشت کرد که پدرش برای هیچ شهید شده. اون همیشه پدربزرگش رو مقصر میدونست.
چون هوسوک هم تمام اعضای خانواده اش رو در جنگ از دست داد.- من این چیزها رو نمیدونستم ..
بهتر بود قبل از این که باهاشون ملاقات کنم .. بهم میگفتید.
- هوسوک علاقه ای به تکرار حوادث نداره. از روزی که شروع به همکاری کردیم حتی یک بار هم نشده که در موردش صحبت کنیم یا ازش گلایه ای بشنوم.
- شما هم تمام اعضای خانوادتون رو در جنگ از دست دادید؟
- پدر ، مادر و خواهرم. بله.
پدر در جنگ شهید شد
مادر و خواهرم.. جیان... خب..لبخند تلخی زد و به دیوار های زیرزمین نگاه کرد.
- روزی که خمپاره به اینجا رسیده بود از بین رفتن. در واقع اون روز اینجا در هتل پنهان شده بودن.افسر که متاثر شده بود آب دهانش رو سخت قورت داد.
- متاسفم...
البته میدونم که تاسف براتون.. کاری نمیکنه اما باید بدونید که از ته قلبم متاسفم.نگاهی به قاب عکس مردی انداخت که به دیوار وصل شده بود. پرسید:
- پس چرا عکسی از مادر یا خواهرتون به دیوار نیست؟جیمین با لبخند تلخی که تحویل قاب عکس پدرش میداد پاسخ داد:
- خب اون شب تنها واسیلیسا نبود که شاوار میشد.
خونه ای که الان توش زندگی میکنم .. قسمتیش بازسازی شده.
هر چیزی که از مادر و خواهرم باقی مونده بود ما بین شعله ها از بین رفت.
دستش رو روی قلبش گزاشت و ادامه داد:
- حالا تنها اینجا میتونم حسشون کنم و.. میتونم گاهی ببینمشون.
YOU ARE READING
𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookmin
Fanfiction🪧 پایان یافته • fic : vasilisa •main couple : kookmin •side couple: vmin /taegi • angst / romance (smut)/ tragedy/ classic " افسر خطاب کردن یک نوع یاداوری به حساب میاد تا دست و پام رو گم نکنم و به نوازش لبهات با سر انگشتهام راضی باشم .. بهانه ی...