۵۴. قهرمانِ قصه پیر بود!

538 161 339
                                    

سئول/۱۹۶۹

- چی شده یونگی؟ این وقت شب؟ امشب که قراری نداشتیم داشتیم؟پرسید و سر رو به چپ برد

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

- چی شده یونگی؟ این وقت شب؟ امشب که قراری نداشتیم داشتیم؟
پرسید و سر رو به چپ برد. نگاهش رو به وکیل داد در حالی که مرد به نقطه ای نامشخص خیره بود. وقتی بعد از یک دقیقه جوابی از یونگی نرسید،‌ اخم به صورت کشید و نزدیک تر رفت.

مقابل مرد ایستاد. دست ها رو پشت کمر گره زد و کمی به جلو خم شد تا به دایره ی صورت نزدیک تر باشه و نگاه وکیل رو بخره. وقتی موفق شد چشم های مرد رو جذب کنه دوباره پرسید:
- چیزی شده؟ اشوب؟ جنگ؟! امضا میخوای؟
مربوط به یتیم خونه ست؟! یا بازم رینی و خرج کردن های بی دلیلش؟

یونگی به چهره ی دلربایی که پیش چشم هاش ظاهر شده بود لبخند تحویل داد و سر رو به دو طرف برد. لب ها رو نم دار کرد و خودش هم نگاهش رو به مرد دوخت. در جواب بی مقدمه پرسید:
- کیم تهیونگ..من چند بار فرصت دارم؟

وزیر ابرو بالا برد و متعجب تکرار کرد:
- فرصت؟ بستگی به این داره که از چه چیزی حرف بزنید جناب وکیل.

گفت و به سمت میز و شیشه ی شراب قدم دور شد. کمی از شراب رو داخل لیوان ریخت و خودش ادامه داد:
- و این طور که میبینم و حدس میزنم هر چیزی که قراره از لب هات بیرون بریزه.. باب میل من نیست.
میدونم که یک نفر یک جای این دولت خرابکاری کرده که رنگ از صورتت رفته.

یونگی نگاهش رو برید. به پنجره نزدیک شد و چشم هاش رو به باغ داد. بحثی که خودش باعث شروعش بود رو به سمت دیگری کشید.
- شاهدخت هنوز نمیدونه که اینجایید.
- باور کنم که نمیدونه؟!

وکیل لبخند زد.
- البته که میدونه اما قرار بر این بود که هم من، هم شما و هم خودش تا امشب، یعنی تا شب تولد این طور تظاهر کنیم. هدیه ی ویژه ای براتون اماده کرده بود اما تصمیم نداره اصلا اون رو بهتون تحویل بده.

تهیونگ شراب رو قورت داد و اخم به صورت کشید. نزدیک شد و نگاهش رو به هِه ای دوخت. به دختری که ازادانه و بدون ترس از نگاه رفت و آمد های پر هیاهوی عمارتِ وزیر در باغ میچرخید‌.
- و نباید بپرسم که چرا از تصمیم اولیه و هدیه اش برگشته. درسته؟

یونگی که هنوز خیره بود هوشمندانه جواب داد:
- دخترتون بزرگ شده جناب وزیر. شاید هم بهتره ساده تر تعریف کنم. شاهدخت یک بوهایی از عشق و بلوغ به مشامش رسیده. عطر مشکوکی که به مشامش رسیده هم کنجکاوش کرده.
- کنجکاوی میکنه؟!!
خب همیشه همین طور بوده. از وقتی که یک سالش بود برای همه چیز کنجکاو بود! اولین باری که دیدیش رو یادت میاد؟!
اولین بار که تونستی ببینیش ههِ ای تازه یاد گرفته بود که حرف بزنه. همون روز بود که ازم پرسید باید تو رو چه طور صدا کنه.
- جوری بهم خیره بود که انگار موجود عجیبی رو دیده..

𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookminOnde histórias criam vida. Descubra agora