۵۸. چون معشوقه خوش سلیقه بوده.

550 166 306
                                    


" امشب از کلاویه های پیانوی سوخته هم گذر کردیم.
همان کلاویه هایی که حالا دیگر انگشت های خوش دست ترین پیانیست ها هم نمیتوانند بیش از این اوای دلنشینی را از درون قلبش به بیرون بکشند.
همان کلاویه هایی که روزی نوایِ عشق بلند میکردند اما خشمِ خمپاره بلند تر از اب در امد!

کلاویه هایی که سفید بودن هایِ یکی در میانشان هیچ یک از سیاه های خودنما را ساکت نمیکردند.
از سر تا پایش را خاک و دوده گرفته بود، شاید هم کمی مزین به خزه های کنجکاو شده بود.
سبز نماهایی که گاهی به امید تشبیه میشدند اما حقیقت این بود که سبز، هرگز بر سیاه پیروز نشده.

مالکِ لب های باریک و پر صحبت، امشب تمام قدم های یکی در میان را همراه با من به مقصد کلاویه ها کش داد.
با بچه های کلاویه خندیدیم.
به بچه های کلاویه اغوش تحویل دادم و با دو جفت چشم های درشت تر شده اَش ان طور خیره میشد که انگار تا به حال نه پیانویی دیده و نه کودکی را!

صادق اگر باشم باید این طور بنویسم که گمان میکنم تماشای چشم های درشت شده یِ شب نمایش به پذیرشِ این خطر می ارزید.
می ارزید که این خطر را بپذیرم و رازِ سوژه هایِ کلماتم را بر ملا کنم.

چه شدی ناشناس..؟
تا به کجای قصه رسیدی..؟
تا ان جا که لبخند بچه هایِ کلاویه را با افسر شریک شدی..؟
تا ان جا که از جنگ گفتی و اعلامِ بی خدایی کردی؟
تا ان جا که دلنگران شدی از ترسِ خامِ بیست ساله که نکند این بی خدایی، افسر را به وحشت بی اندازد..؟

وحشتِ درونِ چشم هایش به قلبت بد میخورَد..؟
وحشتِ زنده شده بر روی دایره ی صورتش قلمت را به ترس می اندازه..؟
نباید حالا قلمت را به ترس بیندازی چرا که قلم تا همین جای قصه هم ان قدر که نباید شرمنده شده!

قلم باید این مرد را ببخشید چرا که من در حال حاضر نویسنده ای شرمگینم؛
نویسنده ای که از ترسِ به سُخره گرفته شدن، نامش را از افسر پنهان کرده و از ناشناسِ غریبه ای نَقل میکند که دلبر شیرین سخنی داشته!

امشب برایش قصه گفتم.
لب هایم به قصه از هم باز شدند..
حالا که میدانم جنسِ رقصنده ی همراهِ بابِ میل افسر از جنس دخترانِ ظریف و ملایمِ درباری نیست،
حالا که میبینم نگاهی به تار های سیاه رنگ و سفیدیِ ساق های کشیدیشان نمی اندازد، لب ها را به توصیف قصه ای باز کرده ام که تنها متعلق به خودش است.

امشب وقتی به او گفتم که نویسنده ی ناشناسی را میشناسم که از لب های باریک‌ِ معشوقه اش در شبی برفی نوشته، ان طور به جانم زل زده بود که انگار به روح بیچاره ی نویسنده زخم زبان میزند!

ان طور زل زده بود که انگار در دل میگفت
" اهمیتی ندارد اگر که قدم به گردابِ چشم هایم نگزاشتی، در هر حالت غرق شده ای و حالا اگر روزی هزار بار هم تکرار کنی که من غرق نمیشوم
نجات غریقی پیدا نخواهد شد"

𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookminOnde histórias criam vida. Descubra agora