سئول /۱۹۷۰
- این یکی.. راستش این یکی برای شما نیست پدر..
وزیر نیم رخش رو به چپ برد و دست از نوشتن برداشت. کاغذِ زیرِ دستش رو به گوشه ای هل داد و با کنجکاویِ بیشتری گوش هاش رو برای شنیدنِ ههِ ای تیز کرد.
دختر یک بومِ نه چندان طویل و قطور رو بین دست هاش نگه داشته بود و با دقت بهش نگاه میکرد. با دقتی که تهیونگ تا به امروز خیلی در چشم های دختر ندیده بود؛ دقتی که کمی غمگین به نظر میرسید.
ههِ ای مثل همیشه به قابِ جدیدش نگاه نمیکرد. دختر هر بار که به یکی از مخلوقاتش خیره میشد با چشم هایی که برق میزدند و این برق از فرسنگ ها دور تر هم دیده میشد، نگاه میکرد اما حالا وزیر هیچ برقِ شوقی رو در نگاه دخترش پیدا نمیکرد.کمی روی صندلی چرخید و کامل به سمت ههِ ای برگشت. کنجکاو بود بدونه که چه طرح و رنگی دختر رو به این حال انداخته و وقتی ههِ ای به سمتش برگشت تا حرف بزنه با توجه چشم هاش رو به دخترش داد.
- وزیر کیم شما میدونید که چرا...
- وزیر کیم؟!!
- بله. وقتی میام به اتاقِ وزیرِ تقریبا عقب نشسته ی کشوری باید اینجوری صداتون کنم. این چیزیه که تو اموزش ها بهم گفتن. یعنی مین یونگی ازم خواسته بود وقتی دور و برمون شلوغه باهاتون این جوری حرف بزنم تا به چشم و گوش بقیه برسه. با خودش فکر نکرده بود که چو رینی مادرم بوده و به خوبی همه ی این قوانین مسخره رو از قبل بهم اموزش داده!تهیونگ خندید. ههِ ای در هر جمله به سادگی به چند نفر تیر میزد و مرد دلیلش رو به خوبی میدونست. مرگِ رینی شاید برای هر کسی به سادگی یک خلاصی تلقی میشد اما هیچ دختری نمیتونست از مرگ مادرش خوشحال باشه. به خصوص که این مرگ یک خودکشی عنوان شده بود.
- پس شاهدختِ من از عالم و ادم گله داره و به همین دلیله که انقدر عصبانی به نقاشیش نگاه میکنه.
- نه خیر.سمت پدرش برگشت و قاطع گفت:
- شاهدخت از پدرش گله داره که انقدر عصبانی به نقاشیش نگاه میکنه. در واقع هم از پدرش و...صداش رو ارام تر کرد و ادامه داد:
- هم از مادرش.تهیونگ لبخندش رو پاک کرد.
- میخوای بیای نزدیک تر؟
- نمیخوام.ههِ ای مخالفت کرد و بوم نقاشی رو با سمت پدرش برگردوند. دو طرف بوم رو بین انگشت هاش نگه داشت و بوم رو به بدنش وصل کرد. نگاهش رو به پدرش داد تا واکنش مرد رو به خوبی ببینه.
- چه طور شده؟!وزیر چند ثانیه ای به تصویر خیره شد و بعد جواب داد:
- عالی...زیباست.. مثل همیشه!
- نه پدر. زیبا نیست.تهیونگ اخم کرد.
- زیباست!
- زیبا نیست پدر. این تصویرِ مادرمه و از روی تنها قاب عکسی که ازش داشتم کشیده شده. خودتون میدونید. اون قاب عکس رو میشناسید. همونی که مادر همیشه اصرار داشت که وسط نشیمن، به دیوار سالن اصلی وصل شده باشه. این عکس حتی از شما و خودش هم معروف تر بود. هر کسی که میومد به عمارت بدون شک باید بهش نگاه میکرد و با چشم هایی که حس و حالِ نا مفهومی رو به منتقل میکردن از کنارش رد میشد.
![](https://img.wattpad.com/cover/305148852-288-k423515.jpg)
YOU ARE READING
𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookmin
Fanfiction🪧 پایان یافته • fic : vasilisa •main couple : kookmin •side couple: vmin /taegi • angst / romance (smut)/ tragedy/ classic " افسر خطاب کردن یک نوع یاداوری به حساب میاد تا دست و پام رو گم نکنم و به نوازش لبهات با سر انگشتهام راضی باشم .. بهانه ی...