14. finger tip

879 286 208
                                    


چیزی درون گوشهاش اخطار میداد،
سوت میکشید.
با ضرباتی به شقیقه هاش سعی میکرد خودش رو از شر هر چیزی که مانع از شنیدن میشد دور کنه اما ممکن نبود .

جونگکوک حتی نمیتونست چشم هاش رو از هم باز کنه. مطمئن نبود چه اتفاقی رخ داده اما از سوزش چشم و دست مطمئن بود.
سوزش عجیبی در دست چپش حس میکرد.
این درد و این سوزش تمام بدنش رو پر میکرد، همانطور که چشمها از خاک پر میشدند.

مطمئن نبود به کدام سمت قدم بر میداره اما به دیواری برخورد کرد. مجبور شد بایسته و خیلی زود کار از ایستادن میگذشت. باید روی دو زانو مینشست.

تنها از این مطمئن بود که به دیواری تکیه داده.
هنوز هم چیزی به گوشهاش نمیرسید.
لبهاش به اعتراض از هم باز میشدند اما حتی صدای خودش هم به گوشهاش نمیرسید.

چه اتفاقی رخ داده بود؟
چرا حتی حالا که چشم هاش رو باز کرده بود باز هم چیزی نمیدید؟
تا شعاعی که چشم کار میکرد خاک بود؛ فقط خاک.

مضحکانه بود که حتی حالا هر چه که در ذهن داشت به دفتر روزنامه مربوط میشد.
سعی کرد چشمهاش رو باز کنه،
سعی کرد اون تابلو رو به درستی ببینه اما تابلو محو شده بود.
چشم هاش هنوز هم میسوختند.

با دستی که آزاد مانده بود چشمهاش رو مالید.
نفس تازه کرد و از درد به خودش پیچید.
وقتی دست بالا آورد رنگ سرخش رو دید
حالا درک این که چه اتفاقی افتاده اونقدر ها هم سخت نبود.

تیر خورده بود
ان هم در حالی که قرار بود دینامیت ها به دست همکارانش خنثی بشن. دینامیت رو همین حالا به یاد میاورد!

این بار با فشار بیشتری چشم هاش رو مالید.
افسر لی رو نمیدید.
خاک بر زمین مینشست
اما هنوز هم در تلاش بود تا از بین ذراتی که در هوا معلق باقی‌مانده بودند اون مرد رو ببینه.

وقتی بالاخره موفق به دیدن لی شد، مرد بر زمین افتاده بود.
خون تمام چهره اش رو پوشانده بود.
چیزی از پایین تنه اش باقی نمانده بود.
و همین قدر دیدن کافی بود برای این که سرباز بدونه چه فاجعه ای بر سر شون آوار شده.
ماموریت در کسری از ثانیه شکست خورده بود.

به دفتر خانه فکر کرد.
کسی در دفتر خانه حضور نداشت.
حداقل امیدوار بود این شک به زودی به یقین تبدیل بشه.
این طور تحمل دردی که در دست داشت ممکن میشد.
حالا به مرور صداهایی به گوشهاش میرسیدند.
فریاد بود!
شاید هم آوای ناله ای.
آوایی که از درد بلند میشد.

جونگکوک هرگز در جنگ حضور نداشت. و حالا با شنیدن صدای فریاد به جنگ فکر میکرد.
دشمن تا داخل رسیده بود؟
قرار بر این نبود که صلح برقرار باشه؟

هدف، اینترپل بود؟
این طور به نظر میرسید که به دینامیت بستن مجلس تنها یک راه گم کردن بوده باشه.
در هر حال هدف هرچه که بود، موفق به نظر میرسید.
چون حالا از این که یکی از بهترین مامورین رو از دست داده بودند مطمئن بود.

𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookminTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang