2. montecristo

1.8K 327 71
                                    

پیش از خودش عطر در هم امیخته با کاکائو و نارگیلش به مشام میرسید.
عطری که از محفلِ مونتوکریستو هایِ یادگاریِ پدر، بر روی مارلبوروی کمر باریکِ محبوبش به جا میماند.
البته که باید طعم تلخ عطری که بر یقه های برگشته و اتو خورده اش پخش شده بود رو هم بهش اضافه کرد.

خبرنگار مثل همیشه بود.
برای پوشیده بودن از سوز سرمایی که به مرور بیشتر میشد به خودش زحمت نمیداد.
هنوز پیراهن تک رنگ سفید و تازه ای رو انتخاب میکرد و هنوز هم تارهای مشکی موهاش رو به ساده ترین شکل حالت میداد.
شلوار تیره رنگی انتخاب کرده بود و کفش ساده ی مردانه ای جذابیتش رو بیشتر از قبل میکرد.
تنها تفاوتش این بود که این بار کت بلند مشکی رنگی هم به تن داشت.
ان هم به زور سوزی که خبر از زودرسِ برف و بوران میداد.

به محض ورود به سالن با خدمتکار ها رو به رو شد.
انتظار دیگری هم نداشت. دعوت به مهمانی وزیر ارشدِ مملکت باید هم طبق اداب و رسوم انجام میشد.
باید هم کسی دم در انتظار میکشید و کت بلندش رو تحویل میگرفت.

در بعضی موارد این افتخار نصیبش میشد که دعوت نامه ای هم ارسال بشه.
در این صورت دیگر امکان جواب رد دادن وجود نداشت.
نه به واسطه ی خویشاوندی و نه به واسطه ی فرزند کسی بودن دعوت نشده بود.
این بار هم درست مثل سی صد و شست و پنج روزی که گذشت به جُرم هم مسیر بودن دعوت شده بود.
به جرم دانستن ها دعوت بود.
دانستن هایی که مجاب بود که بداند.

- ممنونم!
از دختر کم سن و سالی که لباس مخصوصی به تن داشت و پاهای خوش فرم و باریکش رو به نمایش میذاشت تشکر کرد.

نگاهی به چشم های دخترک انداخت. شاید میتونست از چشمهاش بفهمه که تا چه اندازه از اینجا بودن راضی بوده اما از چشم ها چیزی دستگیرش نشد. این یکی بر خلاف قبلی ها خیلی هم ناراضی به نظر نمیرسید!

به محض دور شدن از دختر اون رو نزدیک به خدمتکار مردی دید که خنده ی واضحی بر لب داشت.
حالا دلیل خوب بودن حالش رو میفهمید.
دخترک کسی رو داشت که ترسِ درونِ چشمهاش رو از بین برده بود.

به هر حال مبحث جالبی برای فکر کردن نبود ان هم درست در زمانی که شخصِ وزیر بهش نزدیک میشد.
گلو رو صاف کرد. دستی به موها کشید و امیدوار بود انقدر که باید رسمی وارد شده باشه.

- پس بالاخره اومدی پارک.
- سلام جناب وزیر. ممنونم از دعوتتون البته که میومدم.

دستش رو به نشانه ی احترام جلو اورد و وزیر دستش رو محکم فشار داد. چند بار دست رو بالا و پایین کرد و شمردن ثانیه ها برای این که خودش رو از بند رها کنه کمی طولانی شد.
هر بار همینطور بود. دست وزیر زمخت بود و سرد. هیچ گرمای دلرحم کننده ای از این دستها نصیبش نمیشد. درست برعکس پسرش.

بی ان که از شخص کنار وزیر اطلاعی داشته باشه دستش رو فشرد. به نظر میرسید که امشب هم باید دستهای زیادی رو بین انگشتهاش حس کنه. میتونست میزان گرماشون رو بسنجه. شاید حداقل این طور شب کمی سرگرم کننده به نظر میرسید.

𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookminDonde viven las historias. Descúbrelo ahora