8. anastasia

1.1K 291 32
                                    


- این هم یکی از اون مهمانی های خسته کنند ست افسر کیم؟

نامجون نگاهی به از سر تا پای جونگکوک انداخت. وقتی این دست کت و شلوار رسمی رو براش انتخاب میکرد انتظار نداشت تا به این اندازه متناسب با اندامش از آب در بیاد پس صادقانه از دیدن افسرِ جوانِ محبوبش در اون لباس به وجد اومد و چشمهاش رو روش چرخوند.
- ببین کی اینجاست! پس بالاخره اومدی!
- خب یکی از بالا دستی هام دعوتم کرده بود نمیتونستم دعوتش رو رد کنم.

با اشاره ی غیر مستقیمِ جونگکوک به خودش خندید.
کتی که روی شانه اش سنگینی میکرد رو کمی مرتب کرد و ضربه ای به دوش افسر جوان زد.

- بهتره کم کم بریم داخل. درسته که هنوز همه نیومدن اما این مهمه که در کنار من دیده بشی.

جونگکوک نیم نگاهی به جمعیت داخل انداخت و بدون این که بتونه چهره ای رو تشخیص بده پرسید:
- رئیس هان هم میان؟

به سمت داخل سالن قدم برداشت.

- ایشون نمیاد. این جشن یه جورایی مال ماهاست.
افسر هایی که خیلی عالی رتبه باشن این جور جاها پیداشون نمیشه. معمولا چنین مراسم هایی نزدیک به سال نو برگزار میشن. هر سال از طرف سازمان هم تعدادی افسر دعوت میشن.
سال دیگه که رسما وارد سازمان شدی همه چیز رو بهتر درک میکنی.
- پس این از مزایای ورود به سازمان به حساب میاد؟ بهتون مزایا هم میدن؟
- مزایا ؟ بستگی داره منظورت از مزایا چی باشه جونگکوک.
- یه چیزایی مثل کمک مالی یا غذایی؟
به هر حال هنوزم در قسمت های جنوبی قحطی داریم غیر از اینه ؟

نامجون تکخنده ای زد و گفت:
- برای یک لحظه فکر کردم داری از این که مزایامون کم شده گله میکنی!
- دقیقا نقطه ی مقابلش منظورم بود.
- نگران نباش چیزی که به ما میرسه سهم خودمونه. از سهم مردم عادی بهمون نمیرسه یعنی ما حق افرادی که هنوز با پس مونده های جنگ دست و پنجه نرم میکنن رو.. نمیخوریم.

کیم خندید و قبل از این که چند قدم جلوتر از جونگکوک وارد سالن اصلی بشه به زبون آورد.

- خوشحالم که این و میشنوم!

جونگکوک هم بعد از دور شدن نامجون زیر لب زمزمه کرد و خودش هم قدم به داخل سالن گذاشت.
ورود به مهمانی بالا دستی ها عجیب بود. از همان بار اول تا به همین حالا که مجموعا باعث میشد دو بار در جمع امثال انها قرار بگیره، همه چیز عجیب به نظر میرسید.
در مقابلش جمعیتی قرار داشت که برای ورود بهشون مشتاق ترین بود اما حالا که تنها چند قدم باهاشون فاصله داشت تنها غربت رو حس میکرد.

در این لحظه حضور در بین افسران عالی رتبه تنها باعث میشد تمام حس میهن پرستیش از بین بره و مدام چیزی در گوشش زنگ میزد که بین یک مشت خائن زندگی میکنه.

با تمام خیانتی که میتونست عطرش رو حتی از فرسنگ ها اون طرف تر هم احساس کنه، هنوز هم نمیتونست چیزی رو که رویا تلقی میکرد کنار بذاره.
هنوز هم با رویای وارد شدن به سازمان زندگی میکرد.
کنار گذاشتن یک رویا انقدر راحت نبود که تنها با ورود به جمعی از خائنین وطن فروش بتونه دورش رو خط قرمز بکشه.

𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookminМесто, где живут истории. Откройте их для себя