15. wound

921 252 140
                                    

سست میشد از برخورد لبهای افسر با پوست تنش.
داغ بود؛
همانطور که انتظار میرفت.
هنوز هم تب داشت؟
تب مسری بود؟
پس چرا خبرنگار لرز به تن میدید و آتش بر گردن احساس میکرد؟!

پلک هاش رو دوباره بر هم کوبید و به آرامی کمی از لبهای پسر فاصله گرفت.
صدایی نبود به غیر از دم و بازدم هایی که کند و تند میشدند.

- اتش بیارِ معرکه شدید افسر!
به میدان جنگ میزنید..
در چند قدمی خمپاره ها نفس میکشید...
گلوله میخورید..
امیدوارم که آنش به اختیار نباشید حداقل!

دم عمیقی گرفت و به پشت برگشت
اما نگاهش رو به پسر نداد چرا که چشم خبر میداد از حال درونی.

- بی اختیار بود..
متاسفم‌..
جونگکوک کمی‌ مکث کرد و به امید تغییر جو پرسید:
- اتش به اختیار ها خودشون کشته ها رو انتخاب نمیکنن؟

- اتش به اختیار ها دست به شلیک میشن افسر.
هرجایی، هر زمانی.
اما گلوله گلوله ست
جنگ هم جنگه.. شوخی نیست.
کُشته میده.
به خصوص اگر بی گدار به آب بزنید!

دنباله ی نگاه مرد رو گرفت و گفت:
- من که به اب نزدم!

و بالاخره خبرنگار هم نگاهش رو سمت پسر برگردوند.

- فکر میکنم به دل زدم!
مردمک هاش رو بین مردمک های مرد جا به جا کرد و ادامه داد؛
- البته اگر.. درست زده باشم..

چه میکرد این افسر تازه به دوران رسیده؟
از حربه ی نویسنده ی ناشناس برای خاک کردن استفاده میکرد؟
چه زمانی فرصت کرده بود ادامه ی این داستان ناتمام رو بنویسه؟

خبرنگار دم عمیقی گرفت و پرسید:
- وقتی از ادامه ی داستان نگفتم تصمیم گرفتید باقی رو خودتون بنویسید؟

پسر با این حرف به خنده افتاد.
- مثل شما در جمله بندی ها خوب نیستم..
درسته؟

- تا کجا رو نوشتید؟ باید بدونم اخرین بند از اخرین پاراگرافی که به دست افسرِ خامِ ما نوشته شده
چه بوده
- تا اونجایی که زیر باریدن برف تنم تبدار شد از نگاه کسی.

نفس دوباره حبس میشد که باد شدیدی به داخل وزید.
پنجره ای که باز مانده بود به دیوار کوبیده شد و نگاه هر دو رو به سمت خودش کشوند.
- طوفان شده!

جیمین از جا بلند شد و فرصت رو برای فرار از پسر غنیمت شمرد.
پنجره رو بست و پرده رو تا انتها کشید.
وقتی برمیگشت متوجه نگاه خجالت زده و فراری پسر بود. جونگکوک به دنبال چیزی میگشت تا بدنش رو بپوشنه
پس قدم برداشت و پیراهن پسر که شسته و خشک شده بود رو بهش تحویل داد.

- م.. ممنونم.. لازم نبود !
- البته که لازم بود
بپوشش
بهتره الان یک چیزِ گرم مثل چای بنوشی.

به سمت اشپزخانه رفت و این فشارِ نزدیکی رو از افسر دور میکرد هرچند که قلبش همچنان ارام و قرار نداشت.

𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookminWhere stories live. Discover now