[مُردگی]نگاهش رو از سر تا پای هوسوک کش داد.
با دقت تمام اعضای صورت و بدن مرد رو زیر و رو کرد. فراریکمی لاغر تر به نظر میرسید اما به غیر از این مورد همه چیز در ظاهر مثل همیشه بود.از توجه نامجون به خنده افتاد و ضربه ای به دوش مرد زد.
- ببینید افسرمون چه قدر نگران شده
من خوبم الازم نیست نگران چیزی باشی!
باور کن همه چیز خوبه.نگاه نگرانش رو بالاخره به صورت هوسوک داد و لبخند زد.
- دارم میبینم
اما باید مطمئن میشدم.
وقتی نامه به دستم رسید به حدی نگران شده بودم که مطمئن نبودم بتونم بهت اعتماد کنم یا نه.
تو هیچوقت حقیقت رو در نامه هات نمیاری جانگ هوسوک
حالا حقت نیست که یک مشت حواله ات کنم؟هوسوک کمی خودش رو عقب کشید و دستهاش رو بالا آورد.
- لطفا.
این بدن نحیف تاب مُشت های یک افسر اموزش دیده رو نداره قربان.نامجون به خنده افتاد و روی زمین نشست.
با کف دست به زمین خاکی ضربه زد و از هوسوک هم خواست تا بنشینه.
- بیا اینجا مرد
بیا و از زندگی کمونیستی برام بگو.هوسوک هم دعوت رو پذیرفت و روی زمین خاکی نشست.
- تازه از بوسان رسیدم.
راستش رو بخوای انتظار نداشتم که موفق به دیدنت بشم یعنی
مطمئن بودم که نامه به دستتون رسیده اما از این که موفق میشید تا اینجا بیاد یا نه مطمئن نبودم.
- البته که میومدم. اما فرصت زیادی ندارم باید به سازمان برگردم.
- پس بهتره سریع باشیم. این اواخر با جیمین هم صحبت نشدی؟
- ترجیح میدم نزدیک های دفتر روزنامه بالا و پایین نزنم. البته که از دور حواسم به همه چیز هست
نگران چیزی نباش. همه چیز دور و بر اون دو نفر خوب پیش میره.- از این بابت خیالم راحته..
مطمئنم که اگر چیزی پیش بیاد بهم میگی.
- لازم نیست نگران این چیزها باشی. تو فقط باید ذهنت رو روی فرار متمرکز کنی هوسوک
باشه؟
نبینم که یکهو سر و کله ات حوالیِ سئول پیدا بشه.
ماه قبل کجا بودی؟
- اعضا تصمیم گرفته بودن من رو کنار بذارن. مدام بهم اصرار میکردن که حالا که همه چیز در موردم فاش شده بهتره واقعا کنار بکشم.نامجون خندید.
- مگه این همون چیزی نیست که خودت از انا و جیمین خواسته بودی؟
حالا که دیگران ازت میخوان آروم بگیری خودت قبول نمیکنی؟هوسوک خندید و جواب داد:
- اگر رهبر کنار بشینه چی از جامعه باقی میمونه؟
- درسته. منم نمیخوام این رهبر کنار بشینه.
اصلا بهت این اجازه رو نمیدم که کنار بشینی.
- از اینترپل چه خبرهایی داری؟
در رابطه با ترور..
- هنوز هم درگیر اون مسئله ای؟
تموم شده هوسوک نیازه هر بار این رو یادآوری کنم؟نگاهش رو به چشمهای متاسف هوسوک داد.
- این طور بهم نگاه نکن.
- نمیخواستم..
- همه چیز و میدونم. بهشون اجازه نمیدم بهت شک کنن. کره ی شمالی رو مقصر میدونن.
- اما این وسط تنها کسانی اسیب دیدن که نباید میدیدن
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookmin
Fanfic🪧 پایان یافته • fic : vasilisa •main couple : kookmin •side couple: vmin /taegi • angst / romance (smut)/ tragedy/ classic " افسر خطاب کردن یک نوع یاداوری به حساب میاد تا دست و پام رو گم نکنم و به نوازش لبهات با سر انگشتهام راضی باشم .. بهانه ی...