[خورشید و ماه]
دستش که به دور گردن جونگکوک گره خورد نگاهش رو به نگاه پسر وصل کرد.
هر بار خیره شدن به مردمکهای شبرنگ افسر شور تازه ای داشت، هر بار غرق شدن از چشمهایی که از شب میگفتند در حالی که تنها تصویر خودش رو در اونها میدید میتونست از نو عاشق شدن باشه.این بار هم تنها خودش رو در چشمهای اینه مانندِ افسر میدید.
شبکیه های تیره رنگ جوان خام اینترپلی انقدر به چشمهای خمار خبرنگار خیره مانده بودند که حالا هیچ چیز به غیر از چشم های مرد در دایره ی دید وجود نداشت.همین حالا که چشم ها به لطف شهوت باریک تر از همیشه به افسر خیره بودند و استخوان گونه به لطف شرم سرخ میشد.
- جونگکوکا
نگاهش رو به لبهای جیمین داد.
- جانم خدا؟دو طرف لبهای خبرنگار از هم باز شدند و این به معنای رضایت بود.
رضایتی که هر بار بعد از شنیدن واژه ی خدا به قلبش میرسید حالا که بی شرم میشد به صورت هم راه پیدا میکرد تا لبخند حتی همین حالا هم قلب افسر جوان رو به ذوب شدن نزدیک کنه.- میخندی خدا ..
حال و روز ادمی که این گوشه از دنیا رو برای بوسیدنت انتخاب کرده خنده داره؟خبرنگار هنوز هم عقب نکشیده بود و لبخند کش دارش جونگکوک رو بی قرار تر از قبل میکرد.
- کِی .. کجای این کره ی خاکی..
کدوم افسر اینترپل و کمونیست فراری ای در کجای تاریخ ..
باریکه ی تاریک و گمِ نزدیک به اشوب رو برای بوسه های شبانه انتخاب کرده ن که ما دومیش باشیم؟!!جونگکوک با این یاداوری نگاهی به باریکه ی تاریک انداخت و به سوالِ خبرنگار خندید.
خنده ای که به مرور بیشتر میشد و غم رو از بین محو میکرد.پسر میخندید و خبرنگار ته مانده های قلبش رو هم تقدیم میکرد. هرچه باقی مانده بود و هر چه که از پیش از دست داده بود، در همین نیمه راهِ تاریک از سینه بیرون میشد تا بیش از این متعلق به خبرنگار نباشه.
اصلا این تکه دهلیزی که برای دیگری میتپید
در سینه ی خبرنگار چه کار داشت؟خیره بود و جونگکوک بعد از ثانیه هایی که به خنده میگذشت بالاخره لبها رو به هم دوخت.
اب دهان رو قورت داد.نزدیک تر شد و لبهاش رو مماس با لبهای افسر از هم باز کرد.
پلک ها رو روی هم گذاشت و لبها رو روی لبهای باریک جونگکوک سُر داد. تصمیم بر بوسیدن داشت که صدای پسر گوشهاش رسید.- دفعه ی بعدی که با جانگ ملاقات کردی
میشه بهش بگی که من بالاخره بهت پیچیدم؟
میشه ازش بخوای که هر بار .. قلبم رو با نبودت نترسونه ؟چشم های که تنها یک ثانیه ی پیش بسته شده بودند رو باز کرد و وقتی اشک توی چشمهای جونگکوک رو دید از خود بی خود شد.
خواست دستها رو برای پاک کردن اشکها بالا بیاره اما قفل دستبند اجازه نداد.
هر دو دوباره به خنده میرسیدند که خبرنگار بی خبر لبهای افسر رو قفل لبهای خودش کرد.
طبق عادت ابتدا بوسه ی ریزی بر خال زیر لبش زد.
بعد هم لب بالا رو بین لبهای خودش نگه داشت و کمی مکید.
ESTÁS LEYENDO
𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookmin
Fanfic🪧 پایان یافته • fic : vasilisa •main couple : kookmin •side couple: vmin /taegi • angst / romance (smut)/ tragedy/ classic " افسر خطاب کردن یک نوع یاداوری به حساب میاد تا دست و پام رو گم نکنم و به نوازش لبهات با سر انگشتهام راضی باشم .. بهانه ی...