درِ چوبی با فشار به دیوار برخورد کرد.
دستش رو تکیه گاهِ میزی کرد که در فاصله ی چند قدمی با در قرار داشت .
نفسِ عمیقی کشید و این هم مشمول تمام رفتار هایی میشد که برای منعِ خروج اشک انجام میداد .
اگر ممکن بود، انگشتان کشیده اش که از سوز سرما به سرخی میزدند در بدنه ی چوبیِ میز فرو میرفتند.اب دهانش رو قورت داد و همراه با اون بغض بود که فرو خورده میشد.
خبرنگار رو باخته بود. اون مرد رو برای بار دوم باخته بود و چیزی در درون قلبش فرو میریخت.
دختر همیشه این رو میدونست؛
روسِ دریایی همیشه از علاقه ی خبرنگار به مرد ها آگاهی داشت اما تماشایِ بوسه ای که در میانه ی خیابان اتفاق می افتاد؛ تماشای خطری بود که خبرنگار اون رو با تمام وجود به جان خریده بود!دختر انقدر مرد رو خوب میشناخت که بدونه بوسه ای که در لا به لای دیوار ها پنهان نشده،
چه قدر بی اراده اتفاق افتاده.
اما چه طور میتونست برای احساسی اشک بریزه که تا به امروز حتی یک بار هم به خودش اجازه ی حرف زدن از اون رو نداده بود؟چه طور باید خبرنگاری که نزدیک ترین دوستش میشد رو بابت بوسیدن یک مرد بازخواست میکرد؟
در حالی که یک زن بود،
یک دوست نزدیک بود،
یک همکار بود!دختر هرگز نمیتونست پارک جیمین رو برای یک بوسه ی ساده باز خواست کنه.
بوسه ی ساده؟
اما ایا تنها یک بوسه ی ساده بود؟دختر از مسیر طی شده آگاهی داشت،
از این که پسر وزیر به بهانه ی محافظت کنار گذاشته شده بود آگاهی داشت،
از این که پارک جیمین حاضر بود برای اهدافش آسمان رو به زمین بدوزه آگاهی داشت!حالا چه شده بود که نیمه های شب دل به دریا میزد و خطر میکرد؟
ان هم در حالی که تنها چند قدم با این هتلِ پنهان و پوسیده فاصله داشت؟یعنی برای بوسیدنِ افسر ، حتی به فاصله ی چند قدم برای پنهان شدن، به صبر رضایت نمیداد؟
خبرنگار عوض شده بود.
آناستازیا اون مرد رو با چشمهایِ باز میدید و تغییر رو تشخیص میداد که
از روز اولی که غریبه ای رو وارد این چهار دیواری کرده بود و از روزی که هوسوک اخطار عشق داده بود عوض شده بود.اما دختر حتی به خودش حق مخالفت و دخالت هم نمیداد.
قصد دخالت نداشت.
قصد مخالفت هم نداشت!اما به نظر میرسید که اشک ها بیشتر از این توان مقابله نداشته باشند
چون به راحتی بر صورت جاری میشدند.
نگاهش به گلدان گلی رسید که روزی منزلگاه شاخه گل رز سرخی بود.اشک که به چانه رسید گوشه ی لبش کمی بالاتر رفت.
گل در منزل نبود.
شاخه ی گل حتی هرگز متعلق به خودش نبود اما حسِ تعلقی حتی به همان شاخه گلی داشت که به دست پارک جیمین سپرده شده!چه طور باید این فرضیه که خبرنگار گل رو همراه با خودش از واسیلیسا دور کرده رو از ذهنش پاک میکرد؟
چه طور بیاد صورت خیس شده از اشک رو پنهان میکرد اگر هر دو تا دقایقی دیگر به واسیلیسا بر میگشتند؟
BẠN ĐANG ĐỌC
𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookmin
Fanfiction🪧 پایان یافته • fic : vasilisa •main couple : kookmin •side couple: vmin /taegi • angst / romance (smut)/ tragedy/ classic " افسر خطاب کردن یک نوع یاداوری به حساب میاد تا دست و پام رو گم نکنم و به نوازش لبهات با سر انگشتهام راضی باشم .. بهانه ی...