48. Превосходительство

649 185 536
                                    

[عالیجناب]

پلک‌ هاش رو روی هم انداخته بود و این بار بر خلاف تمام روز هایی که از بی خوابی ازار میدید واقعا خوابیده بود. شاید حالا که دل نگرانِ روحِ ازاده ی مو قرمز نبود میتونست با خیالِ اسوده تری پلک ها رو بر هم بزاره و برای ملاقاتِ دوباره با ملکه ی واسیلیسا صبر کنه.

قدم گزاشتن به زندان مرکزی ان هم تنها چند ساعت بعد از قدم گزاشتن به اینترپل شاید برای هانِ پیرمردی که تنها از دور بهش خیره میشد سخت و طاقت فرسا بود، اما برای هوسوک تنها ارامش خاطر به همراه داشت.

اطمینان داشت که افسر و وزیر هر دو به نحوی خبرنگارِ عزیز رو نجات خواهند داد. اطمینان داشت که آناستازیا حالا در هیچ کجای این شهر به دنبال ازادیِ خیالی نمیگرده و اطمینان داشت که به زودی دوباره چشم های دریایی رو ملاقات خواهد کرد.

پس شاید این ارام ترین خوابی بود که در طی چند سال اخیر تجربه کرده بود!
انتظار نداشت که اسوده ترین خوابی که تجربه میکنه در گوشه ی یکی از اتاقک های زندان مرکزی باشه. اما تا زمانی که فریاد ازادی رو بلند کرده بود و اطمینان داشت که حداقل یک پناهنده رو از خاک اسارت ازاد کرده، همه چیز خوب بود.

خودش موفق به ملاقات با هیچ یک از ده پناهنده ای نشده بود که از کره ی شمالی فرار کرده بودند اما میدونست که اناستازیا هرگز از فراری های رسیده دست نمیکشه و برای این که بدونه از هر یک از ده نفری که هنوز در این خاک زندگی میکنن، شاید یک اناستازیای ازاده بیدار میشه، نیازی به ازادی نداشت.

ازادی در تصورات افرادی که میله ها رو ردیف میکردند، شاید تنها در بیرون از میله ها اتفاق می افتاد. اما برای مردی که ازادی رو در کلماتش فریاد میزد و برای بال زدن حتی به فرار از قفس احتیاجی نداشت، تعریف ازادی فرایِ هر میله و زندانی بود.

پوچ مغز های میله ساز ازادی رو مخالف زندان ها میشناختند، در حالی که فراری و دوشسِ چشم آبیش ازادی حقیقی رو پیدا کرده بودند. فراری حالا درست شبیه به دختر باور داشت که تا زندگی هست، ازادی پیدا نخواهد شد.

‌‌در فکر به تعریف این واژه به سر میبرد که میله ها از هم فاصله گرفتند، چشم هاش رو باز کرد و سر چرخ داد. چند بار پلک زد و با دیدن سرباز و مردی که به همراهش وارد زندان میشد لبخند گرمی روی صورت کاشت.

نامجون هنوز هم در لباس خاکی رنگِ زندان قد بلند و چهارشانه به نظر میرسید و همین هم لبهای هوسوک رو به خنده از هم باز میکرد. وقتی سرباز خارج شد و قفل در رو زد، وقتی نگاه های هر دو به هم گره خوردند به مرور یکی از همان لبخند ها بر صورت افسر هم نشست.

لبخند زد و به هوسوک نزدیک تر شد. روی زمین نشست و سر رو به دیوار پشت سر تکیه داد. نگاهش رو به دیوار مقابل دوخت و بازدمی بیرون داد.

𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookminOù les histoires vivent. Découvrez maintenant