وارد کلبه که شد هیچ چیز به غیر از شعله های هیزم هایی که میسوختند فضای کم مساحتش رو روشن نمیکرد. تاریکی اتاق رو پر کرده بود و جیمین از این بابت که جونگکوک با قفل و بست کردنِ در مشغوله راضی به نظر میرسید.
صدای قفل شدن در که در گوش هاش پیچید نا خود اگاه نفس تازه ای کشید. هوای گرم داخل کلبه رو به ریه هاش هدیه داد و نگاهش رو به شعله های نارنجی رنگی دوخت که در لحظه ی مناسبی جلب توجه میکردند.
پشت به جونگکوک ایستاده بود، کفش هاش رو از پاهاش ازاد کرده بود و عجول تر از اون چه که همیشه اتفاق می افتاد دوباره خودش رو با لایه های نازک پیراهن و شلوارش پوشانده بود.
نزدیکی به شعله ها هم میتونست تا حدودی سرمای برف رو از بین ببره اما خبرنگار به خوبی احساس میکرد که حتی اگر تمام پوست تنش از حرارت چند دقیقه ی پیش نجات پیدا کنه، هنوز هم قلب دست بردار نیست.قلب مرد درست شبیه به بار اول و تمام دفعاتی که افسر رو در اغوش گرفته بود میکوبید.
قلبش امشب حتی بیشتر از همیشه اصرار داشت که خودش رو مهم جلوه بده چرا که اغوش به قلب ترجیح داده شده بود. امشب بر خلاف سال های عادت به دوری، خبرنگار راه تازه ای رو برای التیام پیدا کرده بود و مرد با خودش شرط میبست که اگر قلمِ همراهش حالا در جایی در حوالی همین شعله های سوزان قرار داشت، بی ترددید به اغوشی که اتفاق افتاده بود حسادت میکرد.نه تنها قلم جان دارش بلکه هر شیء و هر موجودی که میتونست نفس بکشه و میتونست احساس کنه باید به حالِ این کلبه ی چوبی و دهلیز های تپنده ی درونش حسادت میورزید.
نمیشد خدا و بنده ای رو این طور پیچیده در هم، این طور وصل به هم دید و به هر خدا و بنده ای که در بیرون از چوب های الوار طورش نفس میکشند حسادت نکرد.
هر خدا و هر بنده ی بی چاره ی دیگری باید در مقابل اغوش امشب سر تعظیم فرود می اورد. حداقل خبرنگار سابق این حق رو به خودش و عشقش میداد که برای چند ساعت، به تمام خدایان بیرون از چهار دیواری گرمش فخر بفروشه.
خبرنگار سابق خدایی بود که حتی در سوزنده ترین زمستان هم به هیچ شعله ی اتشی احتیاج نداشت. خدایی بود که بر خلاف خدایان سنگی نیازی به حامیان بسیار نداشت، جیمین تنها نیازمند یک بنده ی عاشق بود که هر بار که پس زده میشد به اغوش معبودش بر میگشت.
صدای قدم های افسر رو که شنید هنوز هم نگاهش رو به شعله ها خیره نگه میداشت.
ثانیه ای که گذشت، جونگکوک کفش هاش رو از پاهاش جدا کرد. نگاهش رو در داخل کلبه چرخ داد و به جیمین خیره شد که پشت به خودش مقابل شعله ها ایستاده بود.چشم هاش رو خیره نگه داشت و لبخند زد.
لبخندی تحویل تصویری داد که تنها به رویا شباهت داشت و هنوز هم نمیتونست حقیقی باشه و افسر این رو همین حالا میفهمید. درست در این لحظه میفهمید که شاید تا روز های اتی یا سال های اینده هر بار که به جیمین نگاه میکنه، چند دقیقه ای رو صرف خیره موندن بکنه تا حقیقت وجودش رو از ابتدا باور کنه.
YOU ARE READING
𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookmin
Fanfiction🪧 پایان یافته • fic : vasilisa •main couple : kookmin •side couple: vmin /taegi • angst / romance (smut)/ tragedy/ classic " افسر خطاب کردن یک نوع یاداوری به حساب میاد تا دست و پام رو گم نکنم و به نوازش لبهات با سر انگشتهام راضی باشم .. بهانه ی...