- اینجا بهترین انتخاب بود. کار خودت بود مگه نه؟
- کار خودم بود. رئیس جانگ جای دیگه ای اروم نمیگرفت. نمیتونست از همسرش دور باشه و اسوده بخوابه.جونگکوک جواب داد، لبخند زد و جیمین کنجکاو پرسید:
- و این لبخندِ که قراره امشب یکی از ورقه های سفیدم رو پر کنه به چه دلیلی لب هات رو باز کرده؟!جونگکوک نگاهش رو به سنگ قبر دوخت و جواب داد:
- تا وقتی که زنده بود زندگیش با دل نگرانی برای من میگذشت. وقتی هم که از بین رفت هر بار که از سازمان یا.. هر چیزی عصبانی میشدم میومدم اینجا تا باهاش حرف بزنم. فکر میکنم حتی روحش هم از دست من اسایش نداشته!
- اما رئیس جانگ بهت علاقه ی زیادی داشت. چند بار غیر مستقیم از خودم خواست تا دور و برت خودنمایی نکنم بلکه دست برداری اما بعد خودش عقب کشید.
همیشه قلب مهربونی داشت. همین هم باعث میشد خیلی زیاد اسیب ببینه.جونگکوک نفس عمیقی کشید خم شد. شاخه ی گلی که همراه با خودش اورده بود رو کمی روی سنگ جا به جا کرد تا مورب تر قرار بگیره و با شاخه گلی که روی سنگِ همسرِ جانگ قرار داشت هماهنگ بشه.
بعد ایستاد و لبخند رضایت زد.
- حالا درست شد. اینجوری بهتره.
- چرا سفید؟
- بهش فکر نکردم. فقط به هوران گفتم پنج تا شاخه ی گلِ رز میخوام و وقتی برگشت دیدم همشون سفیدَن!جیمین با یاداوری سربازِ سر به هوا خندید.
- هوران قطعا شاخه های گل رو بهتر از شما میشناسه افسر جئون.جیمین کنایه وار، با اطمینان گفت و جونگکوک لبخند معناداری بهش تحویل داد. قدم برداشت و از هر دو سنگ قبر دور شد.
- من هیچوقت مدعی نشدم که میتونم به خوبی از شاخه ها مراقبت کنم. اولین باری که هوران ازم خواست تا به اجبار یک دسته از رز های سرخش رو بخرم حتی نمیدونستم باید باهاشون چی کار کنم.
من فقط به اون بچه ی بیچاره ی بی پول خیره موندم و بهش گفتم که کسی رو ندارم تا براش گل بخرم!همینطور که هم قدم به سمت خروجیِ ارامستان راه میرفتنا نگاهش رو به چپ اورد و وقتی به صورتِ جیمین رسید ادامه داد:
- تا وقتی که مردی رو دیدم که راز شاخه های رزِ سرخ رو بلد بود.
- افسانه های قشنگی بودن. هر داستانی که شاخه های رز سرخ رو توی دلش داره احتمالا عاشقانه ستجونگکوک نگاهش رو به راه پس داد و تایید کرد:
- قشنگ بودن. شنیدنشون برای هر گوشی شیرینه چون احتمالا مردم عاشق داستان های عاشقانه و غمگینن ولی من اون داستانی که با قلمِ محبوب خودم نوشته شده رو به همه ی افسانه های قدیمی ترجیح میدم.
- خب شما قهرمان قصه ای هستی که از قلمش ابراز رضایت میکنی جئون جونگکوک. سخته که قهرمان قصه ای باشی و دوستش نداشته باشی مگه نه؟!جیمین خندید و افسر قاطع جواب داد:
- قهرمانِ این قصه بودن خیلی هم ساده نبود!از پیچ دوم هم رد شد و مسیرش رو کج کرد. جیمین هم بدون این که چیزی بپرسه، طبق قولِ قبلی قدم هاش رو به دنبال افسر ادامه داد. قرار بر این بود که اعتراض یا پرسشی نداشته باشه، فقط قدم هاش رو ادامه بده و همانطور که جونگکوک میخواست با جای جای شهر تجدید دیدار کنه.
- نقطه ی بعدی؟
YOU ARE READING
𝐕𝐚𝐬𝐢𝐥𝐢𝐬𝐚 ||kookmin
Fanfiction🪧 پایان یافته • fic : vasilisa •main couple : kookmin •side couple: vmin /taegi • angst / romance (smut)/ tragedy/ classic " افسر خطاب کردن یک نوع یاداوری به حساب میاد تا دست و پام رو گم نکنم و به نوازش لبهات با سر انگشتهام راضی باشم .. بهانه ی...