⭕02⭕

2.2K 385 185
                                    

_ پِدَر ، آنها را بِبَخش نِمیدانند چِه میکُنند _

_ لوقا 23 : 34 _

⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕

عمارت تو تکاپو بود..
میز 10 نفره‌ ناهار خوری با همون شکوه و مجلل بودنش سرتاسر اتاق پذیرایی رو گرفته بود و افرادی روی صندلی های پایه بلند و طلایی رنگی پشت میز نشسته بودن...
خدمتکار ها با لباس فرم سفید و مشکی‌شون، اطراف میز درحال چرخیدن و خدمت رسانی بودن..

سوکجین درحالی که روی پله های مرمری و شفاف ایستاده بود، از بالا به هیاهوی عمارتشون خیره بود..
وسط میز دوتا کریستال بزرگ و خیره کننده که داخلشون از میوه های خوشرنگ و گرون قیمت پر شده بود، وجود داشت..
و کریستال های کوچیک تری که با کریستال های میوه خوری ست بودن و داخلشون از شیرینی و مخلفاتی مثل شکلات پر شده بود..
حالا که دقت میکرد میتونست سلیقه‌ی پدرش رو توی انتخاب دکوراسیون عمارت، تحسین کنه..
طوری که سالن دلباز خونه با پرده ها و مبل های ست طلایی و سبز زیتونی تو چشم بودن و میز بزرگ ناهارخوری در گوشه‌ی دیگه به چشم‌میخورد،به اندازه خودشون میتونست خیره کننده باشه...

چشماش روی تک تک افرادی که جام هاشون با شراب سرخی پر شده بود و با هم میخندیدن و حدف میزدن، زوم‌ شد..
بلافاصله نگاهش به تک صندلی طلایی رنگ افتاد...
صندلی که بدون سر نشین تو اولین ردیف از راس بود...
اون صندلی خالی ماله خودش بود...
صندلی هایی که به ترتیب مقام چیده شده بودن و جین دقیقا همون صندلی که میخواست رو به دست آورده بود..
در راس تمام صندلی ها دوتا صندلی وجود داشت که پدر و عموش نشسته بودن و به افرادشون خیره بودن و هر از گاهی لبخند محوی میزدن..
چیزی که بین تمام صندلی ها اهمیت بیشتری داشت، رنگ هاشون بود..
فقط 4 صندلی به رنگ های طلایی بودن و بقیه، به رنگ سبز زیتونی بودن..

دلیلش واضح بود...
اون 4 صندلی متعلق به دو برادر و رییس گروه‌شون و در نهایت دو صندلی طلایی باقی مونده، مخصوص دو پسر ارشد رئیس ها بودن...
یعنی پدر نامجون و سوکجین و خودشون...

چشم چرخوند تا اینکه به چشمای آشنایی رسید..
از همین بالا هم‌ میتونست اون چشمای بی روح و خمار رو تشخیص بده..
چشمای پسرعموی عزیزش!
کسی که در همه حال ازش متنفر ولی در عین حال عزیزترینش بود...
کسی که همیشه مچش رو موقعه کارای مخفیانه‌ش میگرفت و کسی که دستش رو موقعه خطر به منظور کمک میگرفت و بلندش میکرد...

خیره به چشمای مشکی نامجون که از همینجا هم تیرش رو زده بود، قدم های آهسته‌ش رو سمت بقیه‌ی پله ها برداشت..
پاشنه‌ی کفشش صدا میداد و باعث میشد تک به تک افراد متوجه حضورش بشن و بهش خیره بشن..

سوکجین بی توجه به تمام چشم هایی که روش بود فقط به پسرعموی فضولش زل زده بود و پله های مرمری شیری رنگ رو طی میکرد تا به صندلی عزیزش برسه..

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now