مرواریدهای خود را نزد خوکها نگذارید چون قادر به تشخیص ارزش آنها نمیباشند..
آنها مرواریدها را لگدمال کرده و به شما حملهور خواهند شد..
به همین ترتیب..
چیزهای ' مقدس ' را در اختیار انسان های ' بدکار ' نگذارید...*
( انجیل متی ، 6 : 7 )
⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕
دستی به موهای نسکافهای که همین دیروز ریشههای مشکیش رو دوباره رنگ زده بود، کشید..
تا انتهای کلاس کلی وقت مونده بود و رن اونقدر بیحوصله بود که حس میکرد ثانیه به ثانیه حرفهای استاد روی تمام نورون های عصبیش بپر بپر میکنه..
نفس عمیقی کشید و پیشونیش رو روی میز جلوش گذاشت..
یه کنفرانس مزخرف درباره درس عمومی که هیچ فاکی ازش بلد نبود، نمیتونست اونو نگران کنه..
فقط میخواست به اتاق نیمه تاریکش پناه ببره و درحالی که باندهای گوشه به گوشهی اتاقش صدای خوانندهی محبوبش رو فریاد میکشه، بخواب بره..
دقیقا تو یه وضعیت آشفته و پر سر و صدا، دلش یه خواب عمیق میخواد..
وقتی متوجه شد چندین بار اسمش صدا میشه، سرش رو بالا آورد و با چشمهای سرخش به استاد مونثی که بالا سرش ایستاده بود؛ خیره شد..
"مشکلی پیش اومده آقای چوی؟!.."
" میشه مرخصم کنید؟.."
رن بیتوجه به سوال زن، با صدای گرفته ای زمزمه کرد و استاد هم موافقتش رو با تکون دادن سرش تایید کرد..
به هرحال هیچکس از کادر دانشکده نمیتونستن به تک پسر خاندان چوی، نه بگن!
تازه هر کدومشون میخواستن باب میل پسرک عمل کنن تا توی چشمش آدم خوبه به نظر برسن و دستشون به آقای چوی بزرگ بیوفته تا ازش درخواست هایی داشته باشن..
و رن..
براش مهم نبود چند نفر توی کلاس و یا همچین دانشکدهی معروفی، بخواد براش بماله و پاچه خواری کنه!
رن بلافاصله کولهای که حتی لپتاپ و یا دفاترش رو بیرون نکشیده بود، روی دوشش انداخت و به ثانیه نکشید که بدون خداحافظی از کلاس خارج شد..
و البته که استاد حواسش بود به حراست خبر بده تا پدر رن رو در جریان بذارن!
توی خیابون طویلی که حالت سرسرهای و شیب زیادی به سمت پایین داشت، به راه افتاد..
کولهش رو دوشش سنگینی میکرد..
میتونست فردی که استخدام پدرش بود رو ، پشت سرش حس کنه..
بیخیال دقیقا وسط خیابون ایستاد و به صدای بوقها و فحاشی رانندههای عصبی توجه نکرد..
قصدش چی بود؟!
میخواست به خودش آسیب بزنه و یا اون بادیگارد رو از ترس به سکته بندازه؟!
درثانیه بادیگاردش سمتش دوید و بدون هیچ حرفی فقط پسرک رو از وسط خیابون به کناری کشید و به ماشین مشکی که چند متر پایین تر پارک بود اشاره کرد..
حالا که رن به اجبار بادیگارد لعنتیش سوار ماشین شده و به سمت عمارت میرفتن..
نمیدونست تا کی این وضعیت فاکی ادامه داره..
تا کی پدرش میخواست این طور محدودش کنه و به قول خودش ازش محافظت کنه؟!
رن خسته شده بود..
از پیغام و فرستادههای هانیول برای برگشتن به رابطهی قبلی خسته شده بود..
از نبود بادیگارد پسرک مو آتیشی خسته شده بود..
از اینکه رسما ریوجین رو گم کرده بود و حتی بکهویی که تازه باهاش دوست شده بود هم، از دست داده بود..
ВЫ ЧИТАЕТЕ
⭕ Silver Devil ⭕
Фанфикшн+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
