⭕78⭕

1.3K 222 331
                                        

_اِبلیس رآ مَجآل نَدَهید_

افسسیان 27:4

⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕

تقریبا سر ظهر بود..
به تازگی عقربه‌های سمجِ ساعت، روی عدد 13:40 ایستاده بودن و باریکه‌ی تنگ و خلوتی که به کوچه‌ی رئیس وو و نوچه‌هاش معروف بود، به پذیرای پسرک چشم رنگی و آفتابِ تقریبا گرم، استقبال میکرد..
سوکجین نیازی به بادیگاردهاش نداشت..
این منطقه براش از هر کجای دنیا مطمئن‌ و امن‌تر بود..
به تازگی از مقابل درهای بلند و بیلبوردهایی که یه زمانی نورهای رنگیِ نئونیش به چشم بیننده‌ها رحم نمیکرد، عبور کرده بود..
از مقابل بیلبوردهایی که تصویر محوی از ستاره‌های نیمه لخت و دنسرهاش عرضه کرده بود..
و حالا جز یه ساختمون شیک و مرتبی که در عین زیباییِ ظاهریش، باطنش به ویرونه‌ای تبدیل شده بود؛ چیزی به تصویر نمیکشید‌‌..

روی دیوارها و پنجره‌های دودی شده‌ش، آگهی به فروش رسیدنش به چشم میخورد و سوکجین تا با چشمهاش این رو نمیدید، باورش نمیشد..
کلاب بزرگی که یه زمانی پر از مشتری‌های معروف و گنگستر توش رفت و آمد میکردن و خودش هم یکی از دلبرها و ستاره‌های اصلیش بود، درش تخته و جمع شده بود..

نمیدونست رئیس وو به کدوم کشور رفته یا چه آینده‌ای رو برای خودش پیشبینی کرده..
نمیخواست خبردار بشه و دوست داشت دقیقا مثل خودِ بی‌معرفتش که بدون خداحافظی رفته، دیگه بهش فکر نکنه..

حالا با قدم‌های آرومی به مغازه‌ای نزدیک شده بود که با دیدن ساختمون قدیمی و پنجره‌های کوتاهی که بالای ساختمون، اون رو تبدیل به خونه‌ی نقلی و جمع و جوری کرده بودن، باعث میشد تتوی گلسرخ و مار، روی پهلوش بسوزه..
جایی که تتوی زیباش رو ازش به یادگار گرفته بود..
جایی که اولین دوستش رو بهش هدیه‌ داده بود و به واسطه‌ی کمک یه پسر مو سفید، از دست چند متجاوزی که بهش حمله کرده بودن، گریخته و بهش پناه آورده بود..

" جیمین.."

پسرک مو صورتی با صدای آشنایی که به گوشش رسید، بلافاصله کارتن تقریبا بزرگی که روی دستهاش حمل میکرد رو زمین گذاشت و سرش رو به عقب چرخوند!
باورش نمیشد که سوکجین خودش شخصا به اینجا اومده بود و به نظر تنها هم میرسید..

" جین!.. اینجا چیکار میکنی؟!.."

صدای بلند جیمین که حاصل از شگفت‌زدگیش بود، باعث شد مرد مو سفید هم با کنجکاوی بیخیال جمع کردن تابلوهای طراحیش از روی دیوار تتوشاپ کوچیکش بشه و با قدم‌های بلند، خودش رو به نقطه‌ای برسونه که صدای دوست پسرش رو شنیده..

" سلام شوگا.. سلام جیمین.. خب حس‌ کردم باید قبل از رفتنم یه سر بهتون بزنم و بدون خداحافظی مثل پدرخوانده‌ی بی‌ملاحظه‌ت فرار نکنم!.."

⭕ Silver Devil ⭕Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang