_دَر هَر لَحظهِ، اَز خود دَربَرابَرِ فَریبِ شِیطان حِفاظَت کُنید_
انجیل
⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕
صدای بحث و گاهی فریاد های مردانهی تهایل حتی از پشت در های بزرگ عمارت هم به خوبی شنیده میشد..
سوکجین پشت در، داخل ایوان بزرگی که به در های ورودی عمارت پلکان میخورد، ایستاده بود..
میدونست با ورودش به عمارت با قیافه های عصبی پدر و عموش روبهرو میشه..
نفس عمیقی کشید که باعث شد بخار از دهان گرمش به بیرون فرار کنه...
سرش رو به معنی تایید برای خودش بالا و پایین کرد...* میتونی دلیل این آشفتگی رو توضیح بدی..مطمئنا با فهمیدن چیزی که از هانیول دزدیدی، میبخشنت...مثل همیشه...*
سوکجین با خودش فکر کرد و بالاخره تردید رو کنار گذاشت..
دستش رو بالا آورد و در رو به سمت داخل هل داد..
سرش رو بدون هیچ ترس و شرمندگی، بالا گرفت و با قدمای هایی که همیشه محکم و با اقتدار برمیداشت وارد اولین سالن دلباز که حالت دایرهای شکلی داشت شد..
بلافاصله چشماش به پدر و عموش افتاد..
و البته نامجونی که روی یکی از صندلی های پایه کوتاه که بیشتر جنبهی تشریفاتی داشت، نشسته بود..
پدرش درحالی که با کفشای براق و ورنیش زمین مرمری رو متر میکرد با اخمای تو هم رفته برگشت سمتش..
عموش هم درحالی که به صندلی تکیه زده بود از بالای چشمهاش نگاهش کرد.." من سلامت برگشتم..."
بعد چند ثانیه خیره به چشمای قهوهایه پدرش بدون هیچ استرسی گفت..
اون گردنبندی که تو جیب مخفی کت چرمیش بود بهش این اجازه رو میداد که نترسه و محکم باشه.." سوکجین!! "
پدرش فریادی زد و باعث شد جین از شدتش چشماش رو ببنده!
انگار بیشتر از اون چیزی که باید عصبانی بود!
حقم داشت..
تک پسرش دوباره دورش زده بود و بی خبر ماموریتش رو انجام داده بود..
همین چند دقیقه پیش از نامجون گزارش امشب رو خواسته بود و فهمیده بود چندتا از افرادشون کشته شده و درگیری مسلحانه ای با افراد هانیول داشتن...
نمیتونست فکرشم بکنه این ماموریت انقدر خطرناک میشه!
سوکجین برای امضای قراردادنامه از طرف پدرش به اون عمارت لعنت شده رفته بود نه جنگ مسلحانه و کشته شدن تعدادی از افراد هانیول...
مطمئنا به رابطهشون با گروه هانیول گند خورده بود...
و تهایل از این میترسید که هانیول برای انتقام دست به کاری بزنه......از طرفی فشاری که با کشته شدن افراد خودی، روی تهایل بود به مراتب بیشتر بود و اجازه نمیداد که ملایمتی به خرج بده...
تهایل و تهچان باید چه جوابی به خانوادههای افراد کشته شده توی این ماموریت میدادن؟..
این طور نبود که برای هر زمان از ماموریتشون که افرادی کشته میشدن، انقدر دل بسوزونن و نگران بشن..
ولی این بار کشته شدن افرادشون زیادی دور از ذهن میومد...
چرا که با هانیول توی صلح بودن..
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...