_زَمآنی کِه نوری نَمآنَد_
انجیل
⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕
از زمان بهوش اومدنش دو ساعت میگذشت..
حالا هوشیار تر شده بود و تشخیص اینکه اینجا دقیقا کجاست، براش سخت نبود..
یه خونهی ویلایی بسیار نقلی و کوچیک و کهنه، با تک اتاق 2 در 3 کوچیکتر که روزی محل زندگی هواسا و برادرش بود..
تهایل زمانی رو یادش میومد که هواسا رو تو محلهی پایین شهر سئول که هیچکس تصور وجودش رو نمیکرد، پیدا کرده بود..
بخاطر بدهیِ برادرش، چند نفر از طلبکار های گردن کلفت و زورگیر سرش ریخته بودن و کتکش میزدن..
اون زمان تهایل قرار بود فقط از اون کوچهی سرد و تاریک، بدون هیچ سر و صدایی به راهش ادامه بده ولی درثانیه با نالههای دردناک دختر نتونست بیخیالش بشه و خودش کسی بود که دهن بدهکارهارو با پول بست و بدهی دختر 19 ساله رو کاملا پرداخت کرد..
وقتی با دختری که هواسا خودش رو معرفی کرده بود، به محل زندگیش اومدن، کارت شرکش رو داد تا به جای زندگی تو همچین خونهی فقیرانه و اجارهای و همچنین پرداخت بدهیهای بیشترش ، به اونجا بیاد و گوشهی شرکت مشغول بکار بشه..
البته که به بهانهی شرکت، پای هواسا به گنگ مافیایی باز شده بود ولی مگه چارهی دیگهای جز پذیرفتن شرایطش داشت؟..
صدای قدمهایی باعث شد دیگه فکرش به سمت گذشتهها، جایی که هواسا مجبور شد برای نجات از بدبختی و دراوردن پول، تو سن کم تبدیل به قاتل بشه تا نانسی و سوکجین در عذاب نباشن، کشیده نشه.." رئیس.."
با زمزمهی آشنای هواسا، پوزخند محوی زد..
این مدل صدا زدن براش غریبه شده بود.." این کلمه فراموشم شده بود.. "
اینکه دیگه توی زندان رئیس صداش نمیکردن و پسری نبود که ناخواداگاه با تمام لجبازی و سرکشیهاش نگرانش بشه، عذابش میداد..
یعنی الان ممکنه کجا رفته باشه؟!.." کریس و افرادش قراره سئول رو ترک کنن.. خودم ازشون خواستم.. موندنشون اینجا وضعیت رو بدتر میکنه.. نباید بذاریم اطرافیان بهمون شک کنن تا وقتی وارد عمارت بشیم.."
هواسا قدمی به جلو برداشت و مشغول چک کردن پانسمانی که پس سر تهایل به چشم میخورد، شد..
سرش نشکسته بود..
افتادنش توسط ووبین، اونقدرام محکم و جدی نبود که باعث آسیب دیدگی شدید بشه..
فقط یه آسیب کوچیک به پوست و ضرب دیدگی جمجمهی همون قسمت بود که الان با پرستاری کردن، وضعیت مطلوبی داشت..
و همینم جای شکرش باقی بود..دلیل اینکه رئیس رو به خونهی قدیمی و غمگینِ گذشتهش اورده بود، تنها این بود که نمیخواست با بردنش به آپارتمان اصلیه خودش، جاسوس های اطرافشون متوجه زنده بودن تهایل بشن..
میدونست که ممکنه نامجون جاسوس هایی رو اطراف اپارتمانش گذاشته باشه تا دست از پا خطا نکنه..
پس بردن تهایل به جایی که محل اصلی زندگیشه ، ریسک بود..

ESTÁS LEYENDO
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfic+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...