⭕15⭕

1.3K 278 301
                                    

_اَگَر اُفتاده مَرآ سِجدِه کُنی، هَمانآ این هَمِه رآ بِه تو بَخشَم_

متی 4 : 8_9

⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕

اتاق توی سکوت فرو رفته بود..
فضا چندان تاریک نبود و این نور ضعیف رو مدیون چراغ خواب نزدیک تختش بود...
روی تخت کینگ سایزی که حالا لحاف نرم و پُفکی‌ِ پسته‌ای رنگش پایین پاهاش جمع شده بود، نشسته بود..
کتابی که اندازه نصف کتابهای عادی بود، توی یک دستش گرفته بود و انگشتای بلند و مردونه‌ش هر از چند گاهی ورق‌های کاهی کتاب رو ورق میزدن...
نوشته‌های کتاب چندان ریز نبود ولی نامجون بخاطر چشمای ضعیفش مجبور بود عینک دایره‌ای شکلش رو به چشماش بزنه تا دید بهتری روی نوشته‌ها داشته باشه..
اهل مطالعه‌ی کتابهای داستان یا رمان نبود..
اکثر شبها وقتی بی‌خواب میشد، کتاب مربوط به سیستم های کامپیوتری رو مطالعه میکرد و دوست داشت بیشتر در این زمینه اطلاعات داشته باشه و این واسش موفقیت آمیز تر بود...
این طور بود که علاقه‌ی زیادی به نرم افزار ها و سیستم های پیشرفته‌ی کامپیوتری داشته باشه..
اتفاقا فارق التحصیل همین رشته ( IT ) بود و بخاطر هوش زیادی که داشت، توی گروهشون به نابغه‌ی کامپیوتری معروف بود..

تا یک یا دو روز دیگه قرار بود جشن جانشینی خودش و سوکجین به جای پدراشون برگزار بشه ولی با دستگیر شدن ته‌ایل همه چیز به هم خورده بود...

وقتی حس کرد چشمش به سوزش افتاده، نگاهش رو از روی نوشته‌ها برداشت و به پنجره‌ی اتاقش داد...
از همینجا هم میتونست پنجره‌ای که کمی دورتر از اتاقش بود ببینه..
پنجره‌ی اتاق سوکجین کاملا تاریک بود و انگار پسرک امشب برنامه‌ای نداشت..
ولی این برای جینی که اکثرا توی اتاقش برو بیایی وجود داشت یکم غیر قابل فهم بود!..

نامجون پا برهنه‌ روی زمین مرمری قدم برداشت و صدای چِلپ چِلپ کف پاهای برهنه‌ش که روی زمین کوبیده میشد، به گوش میرسید..
از روی کاناپه‌ی ای که چند پله پایین تر از سرویس خوابش بود، پیراهن دکمه‌دارش رو برداشت و بدون اینکه دکمه‌هاش رو ببنده، باهاش بالا تنه‌ی برهنه‌ش رو پوشوند..
صندل های تو خونگیش رو به پا کرد..

از اتاقش به آرومی بیرون اومد و حسش میگفت این موقعه شب نبود هیچ نشونه‌ای از نور ضعیف از اتاق سوکجین، چیز جالبی نیست...
میدونست اکثر شب ها سوکجین یا اتاق جونگهانه یا چند نفری اتاق خودشن...

از راهروی باریک و بلند که ستون‌ و دیوار هاش پذیرای تابلوهای نفیس و قیمتی بودن، گذشت و جلوی اتاق زیبای عمارت ایستاد...
گوشش رو نزدیک در کرد ولی هیچ صدایی ازش بیرون نیومد....
از شکاف باریکِ زیر در هم نوری به چشم نمیومد...
مطمئن شد سوکجین اتاق جونگهانه...
برای رسیدن به طبقه‌ای که چندتا از افرادشون اقامت داشتن، باید از آسانسور استفاده میکرد و به طبقه اول میرسید..
چون طبقه‌ی آخر‌ که دومین طبقه از عمارت محسوب میشد، مخصوص اتاق‌های رئسا و خانواده‌شون بود..

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now