⭕76⭕

907 194 353
                                    

_آن وَقت کَسانی را کِه نافَرمانی میکُنند، مُجازات خواهیم کَرد_

دوم قرنتیان 10_6:3

⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕

تو فاصله‌ای که هانیول از درد پای تیر خورده‌ش روی زمین میغلتید و زیرلب به مرد مو سفید فحش میداد، رن با کمک بکهو از شر طناب‌های محکم خلاص شده بود و حالا، قبل از رفع دلتنگیش با دوست پسرش، فقط چشمهاش مرد بیرحمی رو میدید که یه روز از شدت خواستن زیاد، پدرش رو مجبور به قبولِ رابطه‌شون کرده بود..

بکهو انتظار داشت پسرک لوسش بلافاصله بعد از بُریده شدن طناب‌ها از دور مچ دست و پاهاش، سمتش هجوم بیاره و یا حداقل دستهاش رو برای گرفتن یه آغوش باز کنه..

ولی چشمهای مات شده و خمارِ رن فقط به هانیولی زل زده بود که وضعیت چندان جالبی نداشت، بخصوص که شوگا با اخم‌های تو هم رفته، یکی از پاهاش رو روی دست مرد گذاشته و با هر حرکتش، دستش رو بیشتر می‌فشرد و بکهو قسم میخورد که صدای شکستنِ چندتا از استخون‌های انگشت هانیول رو، زیر لِژهای پوتین‌ سخت و سفتِ شوگا، شنید! طوری که حتی فریاد‌ها و تقلای هانیول هم نمیتونست جلوش رو بگیره..

زیاد نگذشته بود ولی برای رن، تمام گذشته‌ها جلوی چشمهاش ردیف شده بودن و یکی پس از دیگری میگذشتن..
روزی رو که برای اولین‌بار مردی رو دیده بود که حتی گوشه‌ی چشمی بهش ننداخته بود و بدون اینکه بهش اهمیتی بده، همراه پدرش از پله‌های عمارت بالا رفته بود..

جایی که لازم به گفتن نبود ولی رن هنوزم میتونست حس کنه..
به دل باختنِ تو نگاه اول، اعتقاد داشت چون تو همون روز اول و با نگاه اول، به مردی دلباخته بود که همسن پدرش بود..
ثانیه‌ و ساعتها و حتی روزهای کوتاهی که جلو میرفتن و اینبار، رن به یاد آورد روزی رو که برخلاف همیشه، از پدرش خواست تا همراهش به یکی از مذاکرات بیاد ، صرفا چون میخواست لی‌هانیول رو دوباره ملاقات کنه..

تاریکی به سراغ چشمهای رن اومد و سرش با مرور خاطرات گذشته به دوران افتاد و چشمهاش سیاهی میرفت..
دقیقا به سیاهیِ همون شبی که خودش رو یواشکی به اتاق هانیول انداخته بود و بدون فکر، ازش خواست با هم قرار بذارن..

پسرکِ لوس و اصیل‌زاده، حالا با احساس کرختی به جسم خسته‌ش که نزدیکِ بکهو روی زمین افتاده و به دیوار تکیه داده بود، تکونی داد..

پاهای لرزونش وقتی روی زمین ایستادن که بادیگارد محبوبش، بلافاصله زیربغلش رو گرفت و سمتی که رن با انگشت اشاره و زخمیش نشون داده بود، برد..
جایی دقیقا بالای سر هانیول، با فاصله‌ی کم..

شوگا خودش رو نامحسوس عقب کشید و گذاشت اون دو نفر راحت باشن..
هانیول هم با دیدن چشمهای رنج دیده‌ای که برخلاف همیشه، رنگی از تنفر و پشیمونی توشون موج میزد، درد پاش رو تحمل کرد و تکون نخورد..

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now