⭕24⭕

1K 248 159
                                    

_بِگو گُنآهی عَظیم_

انجیل

⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕

صدای بلند موسیقی که با دی‌جی سیاه‌پوستی هدایت میشد..
بوی ادکل‌های گرون قیمت..
صدای فریاد‌های مردونه و سوت زدن‌ها..
بوی مشروبات الکلی مختلف که توسط بارمن ریزه‌میزه ای سرو میشد..
صدای خنده‌های مردونه که از سر مستی شنیده میشد..
رقص نور های قرمز و آبی رنگ که چشم بیننده‌هارو اذیت میکرد..
استیجی که با دو مرد نیمه لخت پر شده بود..
و رقص‌هایی که پسرک چندین و چندبار در طول روز تمرین میکرد و حالا وقت اجرا کردنش بود..

این چند مورد، اتفاقات جدیدی بودن که تازگیا باید بهش عادت میکرد..
البته عادت کردن برای شخصیتی مثل سوکجین تعریف نشده بود..

" اگه خسته‌ای میتونی رقص امشب رو کنسل کنی.."

رئیس وو با دیدن حالت ایستادن سوکجین نزدیک استیج اصلی، که به‌طور چشم‌گیری بی‌تفاوت و خنثی بود، گفت..
میتونست حدس بزنه فشار این یک‌هفته روی دوش پسرک تازه وارد سنگینی میکنه ولی باید یه‌هفته بکوب تمرین میکرد تا سریع تر به زندگی جدیدش عادت کنه..
هر چند از پشت ماسکی که بی‌شمار نگین ریز و درشت روش بکار رفته بود، تشخیص نوع نگاه سوکجین برای رئیس وو رو سخت تر میکرد..

" خسته نیستم.."

جین زمزمه کرد و کریس تونست از لبخونی بفهمه منظورش چیه چون صدای موسیقی بالا بود..
خود کریس تنها کسی بود که زیادی به عادت کردن، اعتقاد داشت..
کریس هم بعد 38 سال زندگی، به خیلی چیزا عادت کرده بود..
از وقتی به سرش زد برخلاف رویای نوجوونیش که دوست داشت خلبان بشه، رئیس بزرگ‌ترین کلوپ شبانه شده بود، شروع به عادت کردن، کرده بود...
دقیقا 15 سال بود که به صدای بلند موسیقی، دیدن آدمای مست و سرخوش به جای آدمای جدی، سر و کله زدن با هرزه‌هایی که بی هیچ قید و بندی فقط ازش درخواست کار توی کلابش میکردن و دیدن هر روزه‌ی دوستاش که تن‌فروشی میکنن و کثافت از سر و روشون میباره، عادت کرده بود!
دقیقا 15 سال!

و سوکجین باید از همین هفته‌ی پیش که اون برگه رو امضا کرده بود، عادت میکرد و بی‌تفاوت ادامه میداد..
از همون روزی که دیگه آتل دستش رو باز کرده بودن و دستش کاملا بهبود پیدا کرده بود..
مطمئنا برای پسری که کل عمرش رو زیر سقف بلند و اشرافی عمارت پدرش گذرونده بود، این طور زندگی کردن سخت بود..
مطمئنا برای پسری که کل زندگیش امر و نهی میکرد و افرادشون براش سر خم میکردن، این وضعیت سخت بود..

ولی زندگی روی جدیدی رو داشت بهش نشون میداد..
و اون روی جدید ، عادت کردن و بازم عادت کردن بود.......

وقتی دست گرمی رو روی بازوش حس کرد از فکر بیرون کشیده شد..

" نوبت....اجرای توعه..."

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now