⭕34⭕

998 247 320
                                    

_کِه فِرِشتِگآن خود رآ دَربآره‌ی تو حُکم فَرمآیَند تآ تو رآ مُحآفِظَت فَرمآیَند _

انجیل

⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕

باد لای موهاش میپیچید و موهای قهوه‌ای رنگش رو از روی صورتش کنار میزد...
موهای تازه رنگ شده‌ش که حالا از رنگ قهوه‌ای تیره ، به رنگ نسکافه‌ای تغییر رنگ داده بودن کمتر به چشم میومد و از نظر خودش از شدت بانمک بودنش کم کرده بود!..

ولی این افکار باعث نشد یادش بره دوست جدیدش چطور بی‌محل و مجبورش کرد با این آقای خودشیفته و دماغ گنده از ماموریت خارج بشن!..

" نمیخوای دست از لجبازی برداری نه؟؟.."

مردی که جلوش روی موتور نشسته بود و پشتش به رِن بود، داد زد..
چون صدای بین باد گم میشد و با صدای آروم حرف زدن اونم توی همچین بادی، درست نبود چرا که صداش به پسرکی که با لجبازی روی ترک نشسته بود نمیرسید..

پسرک مو قهوه‌ای، که به نظرش این‌بار اصلا رنگ موهاش خوب در نیومده بود، دست به سینه پشت بادیگارد نشسته بود و...
و محض رضای خدا این کارش خطرناک نبود؟؟..
رِن با صورتی که میشد به راحتی کلافگی و حرص رو توش پیدا کرد، اجازه نمیداد یه اپسیلون از بدنش به بدن مرد بادیگارد برخورد داشته باشه..
دست به سینه، با صورت عبوس روی ترک نشسته بود و نمیخواست دستاش رو دور کمر بکهو قفل کنه تا حداقل از پشت با مغز از روی موتور پخش زمین نشه!

" نه نمیخوام!.."

رِن هم مثل بکهو داد کشید ولی با این تفاوت که با بدجنسی خم شد و توی گوش مرد بزرگتر گفت...
بکهو با فریادی که توی گوشش پیچید، فرمون موتور رو محکم توی مشتش فشار داد و لبشو گاز گرفت تا همینجا آرنجش رو بالا نیاره و با خشونت توی صورت پسر لعنتی پشتش نکوبه!

بکهو از آینه‌ی بغل به پشتش نگاه کرد و پهلو و بازوی پسرک لجباز رو تو آینه دید....
طوری که بازوهاش رو توی بغلش جمع کرده بود و انگار واقعا سردش بود!..
پیراهن مارکدار و مشکی رنگش که کمی براش گشاد بود و از شدت سفیدی پوستش، انقدر بهش میومد که باعث میشد افرادی که پشت ماشینشون بودن خیره نگاهش کنن..
ولی این لباس مناسب این فصل نبود..
از اونجایی که وسطای پاییز بود و هوا نصفه شب ها واقعا سرد میشد!..

بکهو میتونست حال رِن رو درک کنه...
طوری که ریوجین به رِن پریده بود و یقه‌ش رو توی مشتش گرفته بود و حرفای نیش داری بهش زده بود، باعث شده بود دلِ نازک پسرک لوس بشکنه..

موتور با سرعت یکنواخت و تقریبا آرومی توسط بکهو هدایت میشد تا پسرک پشت سری، یه وقت از پشت پرت نشه..‌
از وقتی سوار موتورش کرده بود، تا زمانی که از اون سوله دور بشن ، رن فقط به پشت سرش خیره بود و هیچی نمیگفت...
میدونست سوکجین بخاطر خودش و سلامتیش اونو با بکهو از اون محل دور کرده بود ولی ته دلش ازش دلخور بود...
احساس سرما میکرد و خودش‌رو بخاطر اینکه انقدر عجله کرده بود که یادش رفته بود کاپشنش رو بپوشه، لعنت کرد...

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now