⭕26⭕

1.1K 247 145
                                        

_ دَر رآهی کِه میرَوَم بَرآیِ مَن دآم پَهن کَرده‌اَند _

⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕

دستش به هیچ کاری نمیرفت...
نمیتونست تمرکز کنه و از شدت سردرد، شقیقه‌هاش نبض میزد...
سعی میکرد با نفس عمیق کشیدن و مالیدن انگشتاش به شقیقه‌هاش، درد رو کاهش بده ولی هیچ بهبودی حاصل نشده بود..

سرمای هوا توی ذوق میزد..
سرمای زمستون امسال، خیلی با سرمای زمستون‌های قبل فرق میکرد..
این سرما انگار تموم شدنی نبود...
برفی درکار نبود و تنها یخبندون بودن، روی مخ بود!...

دوماه از کریسمش گذشته بود و یک‌ماه از گم شدن سوکجین...
دقیقا از وقتی سوکجین گم شده بود، دیگه آسمون سئول هوس باریدن نداشت...
دقیقا از اون شب لعنتی که یکی از افرادشون بدون اجازه وارد اتاقش شده بود و با صدای بلند فریاد زده بود : " قربان، پسرعمو‌تون فرار کردن!..."

سوکجین شبانه فرار کرده بود و از خودش هیچی جز یه آسمون بدون برف، باقی نذاشته بود..
نمیدونست چقدر دیگه باید دنبال پسری با چشمای نقره‌ای و چهره‌ی الهه مانندش بگرده...
نمیدونست دیگه چقدر باید دنیا رو با افرادش وجب کنه، تا بتونه خبری ازش بگیره...
حتی سر زدن به بانک‌ها و چک‌ کردن تمام حساب های پسر هم هیچ نتیجه ای نداده بود..

اون الهه‌ی گریزپا، بی‌خبر رفته بود و فکر پدر و خانواده‌ش رو نکرده بود؟...
چطور بود که حتی پدرشم ازش خبر نداشت؟...
و حالا اینجا بودن....
پدر سوکجین توی بازداشتگاه از طریق هواسا فهمیده بود پسرش بی‌خبر رفته بود و مقصر اصلی هیچکس نبود جز نامجون و پدرش...
شایدم واقعا ته‌چان و نامجون مقصر گم شدن پسرک رئیس کیم معروف بودن؟..

" قربان..ایشون اجازه ملاقات دادن..."

صدای یکی از بادیگارد‌های سیاه‌پوست، از پشت سرش باعث شد نگاهش رو از جزیره‌ی کوچیک و یخ‌کرده بگیره..
آسمون قرمز بود..مثل همیشه قرمز و آماده‌ی باریدن برف ولی خدا نعمتش رو دریغ کرده بود...
دستای سردش رو توی جیب پالتوی بلند و کرمی رنگش گذاشت..
جزیره‌ی زیبای روبه‌روش کاملا با یخ پوشیده شده بود و کسی اطرافش به چشم نمیومد جز نامجون و چندتا از افرادش که پشت سرش و چند متر عقب تر ایستاده بودن و به نامجونی که توی ایوان عمارت بزرگ و اشرافی ایستاده بود، خیره شده بودن..

نامجون بی هیچ حرفی سرش رو تکون داد و برگشت..
از جلوی افرادش رد شد و خدمتکار در اصلی عمارت رو براش باز کرد..

" خوش اومدین آقای کیم...رئیس منتظرتون هستن..."

منشیِ کسی که قرار بود باهاش ملاقات کنه، از دست راست همراهی‌ش میکرد..
نامجون اهمیتی به اون مرد نداد..
وارد کتابخونه‌ی بزرگ و مرکزی شدن..
یکی از بادیگارداش پشتش بود و خیالش از بابت محافظت راحت بود چون مرد پشتی، دائم سرش رو میچرخوند و به اطراف نگاه میکرد تا مورد خطرناکی مشاهده کنه...

⭕ Silver Devil ⭕Место, где живут истории. Откройте их для себя