_آنانی کِه اَز مَسیح میباشَند ، اَمیالِ نَفسانی وَ هَوَسهای ناپاکِ خود را بَر صَلیبِ مَسیح میخکوب کَردهاَند_
_انجیل متی_
⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕
در بزرگ عمارت به صورت اتوماتیک باز شد و آئودی مشکی رنگی که از شدت تمیزی زیر نور ماه و چراغ های زینتیِ حیاط برق میزد، وارد حیاط بزرگ و زیبا شد...
ماشین وارد گاراژ و بلافاصله در همون مکان پاک شد..
پسر از ماشین به آرومی پیاده شد و پاهای خستهش رو روی سنگ فرش های سنگی و برفی گذاشت...
نسیم سرد به صورت لختش خورد و باعث شد تنش لرز آرومی بکنه..
فضای ماشین بخاطر بخاری گرم بود و هوای بیرون بی نهایت سرد و یخبندان...
کل حیاط بزرگ عمارت که اطرافش درختچه به چشم میخورد حالا از برگ لخت شده بودن و روی شاخه های خشکشون برف و یخ نشسته بود..
گل های اطراف درختچه ها حالا ریخته بودن و چراق های ایستاده ای که اطراف عمارت بودن، فضای اونجا رو ترسناک تر میکردن..
هیچ خبری از بارش برف نبود و بخاطر برف سنگینی که چند شب پیش سئول رو در بر گرفته بود، همه جا فعلا یخ زده بود..
حتی استخری که پشت ویلا بود حالا پذیرای یه اسکی بازی دلچسب شده بود!همین طور که سمت در ورودیه عمارت میرفت، با انگشت شست و اشارهش چونهش رو گرفت و به چپ و راست حرکتش داد..
صدای تَرَق تُروق شکستن استخوان های گردنش رو شنید و با رضایت لبخندی زد..
بی نهایت خسته بود و چشماش خمار خواب بودن..
روی زمین برف ها یخ کرده بودن و با پا گذاشتن روشون خِرِش خِرِش صدا میدادن و رد پا روشون حک میشد...نامجون دستش رو توی جیب ژاکتش فرو کرد و آهسته قدم برداشت تا لیز نخوره...
" پس باغبونامون چرا شن و نمک رو این وامونده ها نریختن تا آب شه!؟ "
وامونده کلمهی خوبی واسه نعمت خدا نبود!!!
به هرحال نامجون بیش از اندازه خسته بود و ذهنش فقط به یه چیز فکر میکرد و اونم خواب بود...
حتما الان شومینهی اتاقش روشنه و ملحفه های تختش بوی عطرت خنک شامپوش رو میده...
و منتظره تا بدن خسته و کوفتهی نامجون رو بغل کنه و از پسر از گرمای پتوش لذت ببره...وارد عمارت شد و با باز شدن در، موج گرما به صورت یخ کردهش خورد..
بازم تنش بخاطر اختلاف دما لرزید و لبشو گاز گرفت..
همون طور که حدس میزد کسی خونه نبود و این چقدر بهش انرژی میداد!
همه تو مهمونیه لعنتی چند دقیقه قبلی بودن که نامجون ازش فرار کرده بود!
بدون اینکه اهمیتی به جاهای مختلف خونه ازجمله آشپزخونهی دلباز و بزرگی که سمت چپ بود و میز ناهار خوری بزرگی که داخلش بود بده، ازش گذشت..
قدم هاشو تند تر کرد و خودشو بخاطر کفش گلیش سرزنش کرد!
از مبلمان سبز رنگ و اسپرتی که به عنوان کاناپه دم دستی ازش استفاده میکردن گذشت و خمیازه کشان از پله ها خودشو بالا کشید..
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...