_دَر هَر لَحظهِ، اَز خود دَربَرابَرِ فَریبِ شِیطان حِفاظَت کُنید_
انجیل
⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕
نیمهی شب بود..
عمارت تا حدی خاموش بود..
افراد ارباب چوی و همچنین گنگ کیم، تو اتاقهای بیشمار عمارت به سر میبردن و کمتر کسی این وقت شب توی سالنها و یا حیاط پرسه میزد..
البته به جز بادیگاردها..
دقیقا طبق چیزی که نامجون دستور داده بود، همه از قوانین پیروی میکردن و این قضیه که افراد، تا حدی سر عقل اومدن و ماموریتی که پیش رو دارن جدی تر از حرفهای مزخرف و بچگانه بود،همین برای آرامش روان نامجون کافی بنظر میرسید..
البته..
تا زمانی که تصور میکرد جین توی گلخونه مشغول وقت گذروندن با افرادی هستش که قبل از فرار کردنش از عمارت، باهاشون میچرخیده و حالا معلوم نبود این وقت گذروندن، به کجا ختم شده که از سر شب خبری ازش نبود..
صادقانه، سرش درد میکرد..
میگرن از شقیقهی سمت راستش شروع و تا پشت گوشش تیر میکشید..
دقیقا مثل همون زمانی که جین از عمارت فرار کرده بود و خبری ازش نداشت، الان هم شقیقهش از ترس و نگرانی تیر میکشید و هیچ آرام بخشی کارساز نبود..
اونها دو روز دیگه عملیات داشتن و حالا جین به جای مرتب کردن اوضاع و باقی نقشهها، کدوم گوری رفته بود؟!
کجا رفته بود که هیچکس ازش خبر نداشت و موبایل لعنت شدهش رو هم تو اتاق پسرعموش جا گذاشته بود؟!
کجا رفته بود که هیچ بادیگاردی با خودش نبرده بود و نامجون تصور میکرد دوباره به سالهایی برگشتن که جین خودسرانه ، دقیقا یک روز قبل گند میکشید به ماموریتهاشون و یواشکی از عمارت خارج میشد تا به تنهایی ماموریت رو هدایت کنه..
بدون هیچ بادیگاردی و بدون اینکه کسی چیزی بفهمه ولی فرداش که همه ، از جمله تهایل از نگرانی دیوونه شده بودن ، به عمارت برگرده و پوزخند فاکیِ گوشهی لبش نشون از پیروزی و سرکش بودنش رو بده!
" نمیذارم دوباره دورم بزنی و به اون سالها برگردی.. نه.. من این همه مدت تغییرت ندادم که دوباره بشی همونی که خودت میخواستی!.."
دو ساعت از آخرین مصرف آرام بخشش برای سرکوب میگرن، میگذشت ولی دوباره برگهها و پوشههای بیشماری که روی میزش به چشم میخورد رو، به کناری انداخت و اهمیتی به شلوغ شدن اتاقش نداد..
به دنبال قوطی قرص، دوباره برگههای زیر دستش رو به هم ریخت و کنار زد تا بتونه پیداش کنه..
ولی هنوز دستش به قوطیای که تازه چشمش بهش افتاده بود و کنار لیوان آب روی میز بود، نرسید که ناگهان با برق زدن چیزی از حیاط پشت پنجره، توجهش به اونجا جلب شد..
دقیقا پنجرهای که پردههاش به کنار رفته بودن و نامجون میتونست از همین فاصلهای که تو اتاقش قرار داره، کل حیاط عمارتش رو زیر نظر بگیره..
جایی که تونست کت براقی که مروارید و پولکهاش زیر نور ماه و چراغهای تزئینی عمارت میدرخشیدن و تن پسرکش بود، ببینه..
و نایتمری که مثل صاحب زیباش، با قدمهای کوتاهی حیاط رو جلوتر ازش طی میکرد و از شدت سرما، بخار سفید رنگی از دهانش خارج میشد..
از همین فاصله تونست دو مردی که کنار جین قدم برمیدارن رو شناسایی کنه..
از افراد خودش بودن..
و رابطهی قدیمیای که با جین داشتن، و حالایی که کنارش قدم برمیداشتن و انگار کمی مست به نظر میرسیدن، باعث شد نامجون با حرص خاصی، طبق عادتش فکش رو جلو بده و قوطی قرص رو توی دستش فشار بده..
اونها وارد عمارت شدن و نامجون سعی کرد نسبت به ساعتی که بامداد رو نشون میداد، بیاهمیت باشه..
با صدایی که از بیرون اتاقش میومد، برگشت و مشکوک به دستگیرهای که با وارد شدن رمز، پایین اومده و باز شد، زل زد..
اولین چیزی که دید، نایتمر بود که با غرش کوتاهی به سمتش دوید و انگار سرخوش به نظر میرسید..
اوه..
درسته..
سرخوش بود چون مشخص شد با صاحبش بیرون از عمارت بوده و بعد از چندین روزی که بیرون نرفته بود، حالا به خواستهش رسیده..
ВЫ ЧИТАЕТЕ
⭕ Silver Devil ⭕
Фанфикшн+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
