زَبآنهآ خآموشی میگیرَند_
انجیل _ نامهی اول پولس_ بخش13
⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕
نیمه شب بود الان به طور طبیعی باید شهر آروم به خواب میرفت..
ولی گولو، توی پکن به شبهای رویاییِ جوونها و سرخوش بودنش معروف بود..
محلهی گولو تازه نیمه شبها استارت میخورد و کلابهای بیشمارش با گیم نتهاش شروع به سرویس دادن میکردن..
خیابون و کوچههای باریکش که حالا از برف پوشیده شده بودن، پذیرای ماشینهایی با سیستمهای فوق پیشرفتهای بودن که با رد شدنشون از جلوی هتل، صدای بلند موسیقی ازشون به گوش میرسید..
هتلی که نامجون و دنیل همراه تعدادی از افرادشون به صورت مخفیانه توش پنهان شده بودن..
کریس وویی که تصور میکرد مرد همراه تشکیلاتش، الان با چندین کیلو مخدری که توی کشتی تشریفاتیش جاسازی کردن، روی آبهای آزاد به طرف کرهی جنوبیه..
درحالی که نامجون هنوز توی گولو بود و میخواست قبل رفتنش مطمئن بشه کریس وو به اون انگشتر ربطی نداره..نامجون از پشت پنجره خیره به چهرهی محلهی گولو، به این فکر میکرد که اون انگشتر یاقوت که برای پسرعموی گم شدهشِ، توی انگشت کریس وو چیکار میکرد؟...
یعنی کریس وو میدونست که جین کجاست؟..
میدونست کجا فرار کرده و شایدم کریس وو واقعا بهش نزدیک بود؟!.." وجب به وجبِ گولو رو بگردین.. اگه لازم بود تمام آپارتمان و ساختمونها..کارگاهها..بیمارستانها..تک به تکِ کلابها و گیم نت ها.."
دنیل درحالی که پشتِ دوستش ایستاده بود و به عضلات کمرش نگاه میکرد، دستهاش رو به هم میفشرد..
از حرفهای نامجون معلوم بود چقدر استرس داره..
هر دوشون میدونستن که ممکنه سوکجین همینجا باشه..
یا شاید جایی که به کریس وو ربط داشته باشه.." همین الان میخوام چند نفر رو بفرستی از دور حواسشون به کریس وو باشه..هر کی که نزدیکشه باید چک بشه.. تمام تماس ها و پیام هاش رو هک میکنی.. نمیخوام هیچکس متوجه بشه کیم نامجون هنوز توی گولو مونده..."
نامجون درحالی که همچنان به برفی که آروم و نرم روی گولو میریخت نگاه میکرد و سرمای ریزی که از بین لولای پنجره به صورتش برخورد میکرد ، زمزمه کرد..
نقشه داشت که به واسطهی کریس به جایی که جین مخفی شده پی ببره..
حس مبهمی داشت..
نامطمئن بود که جین همچین جایی مخفی شده باشه و در عین حال نمیتونست مستقیما یقهی وو رو بگیره و ازش بازجویی کنه..
از اونجایی که کل محلهی گولو زیر دستهای مافیای کریس وو بود و نمیتونست ریسک کنه و گروه های دیگه رو بر علیه خودش ردیف کنه..." انجامش میدم.."
دنیل با اطمینان گفت و توی ذهنش مرور کرد که اولین کاری که باید انجام بده اینکه بادیگارد هارو جمع کنه و دربارهی ماموریتشون حرف بزنن..
نامجون به این فکر میکرد که هرچه سریع تر باید میفهمید انگشتر یاقوت چطور به کریس داده شده..
دلش گواهه بدی میداد..
حس میکرد کریس با زور اون انگشتر رو از پسرعموش گرفته..
ناخوداگاه دستش بالا اومد و سرش رو خم کرد تا انگشترِ زمرد خودش رو ببینه..
سنگ درخشان و سبز رنگش توی چشم برق میزد و خودش رو به رخ صاحبش میکشید..
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...