_ هیچ چیزِ پوشیدهای نیست کِه اَز آن پَرده بَردآشته نَشَوَد _
چهار انجیل عرفانی
⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕
هوای سرد، به صورتش برخورد میکرد..
همچنان برف روی زمین نشسته بود ولی خبری از بارش دوباره، نبود..
تازه غروب شده بود و خیابونهای شهر کوچیک گولو، اوج شلوغی رو به خودش میدید..
شهر سفید پوش، رفته رفته با گذر موتوری که با سرعت از بین موانع و ماشین ها لایی میکشید و رد میشد؛ به شهر کِدِر و بدون زرق و برق همیشگیش تغییر میکرد..
پایین ترین نقطهی شهرِ کوچیک و توریستیِ گولو، جایی که بکهو زندگی میکرد و آلونکی که حالا سرمای زمستون رو با زحمت میگذروند، انتظار صاحبش رو میکشید..
جایی که خبری از زیبایی و تمدن نبود و اکثرا افراد فقیر و نیازمند، گوشه به گوشهی کوچههاش رو پر کرده بودن..
جایی که خبری از کلوب های شبانه و دیسکوهای بزن و بکوب نبود و فقط سایهی تاریکی و فقر، روش افتاده بود..
بکهو همون طور که به کوچهی مورد نظرش نزدیک میشد، آروم ترمزی گرفت و دوباره موبایلش رو از جیب ژاکت چرمش بیرون کشید..
درحالی که هر از گاهی چشمش به مقابلش بود تا تصادف نکنه، خط مورد نظرش رو گرفت و موبایلش رو روی گوشش گذاشت..
کلاه کاسکت سرش نبود و اهمیتی نمیداد گوشهاش از شدت سرما سرخ شدن..
و یا انگشتهای یخ کردهش، با زور خم میشن تا بتونه ترمز بگیره و یا حتی موبایلش رو هدایت کنه..
" مشترک مورد نظر در دسترس نیست لطف__"
" لعنت بهش!.."
بکهو موبایلش رو قطع کرد و زیر لب ناسزایی گفت..
نمیدونست اجازه داره سراغ رن بره یا نه..
یادش بود که روز آخر، رن بهش گوشزد کرد که هرگز وقتی که خودش همراهش نیست؛ سراغ عمارتشون نره..
میدونست که پدر رن یا همون آقای چوی، با رئیس وو یه خصومت شخصی داره..
نمیدونست سر چه چیزی انقدر نسبت به هم تنفر دارن، جوری که رئیس وو تحمل دیدن رن رو توی کلابش نداشت!
البته که رن به این مزخرفات اهمیت نمیداد و خودشو بازم وارد کلاب بزرگترین رقیبشون میکرد!
" شاید.. شاید بهتر بود جلوی عمارتشون میرفتم و منتظرش میموندم و.. خدای بزرگ!. چرا خبری ازش نیست!؟.."
بکهو با خودش زمزمه میکرد و حالا به کوچهی آلونکش رسیده بود..
خونهی ویلایی و کوچیکی که نمیشد بهش گفت ویلایی!
حیاطی که به اصطلاح اندازه کف دست بود و کم مونده بود از شدت قدیمی بودن، سقف خونه روی سرش بریزه!
به قول بکهو، شاید واقعا بهتر بود به کوچهی عمارتِ چوی میرفت و همونجا منتظر رن، روی ترکِ موتورش مینشست و انقدر به پنجرهی اتاقش زل میزد و کوچه رو میپائید تا پیداش بشه!
بالاخره که رن راهش به اون خونهی مجلل و باشکوه میرسید!
هرچند از همون شبی که زنگ زده بود، تصور جالبی از اینکه کجا میتونه رفته باشه و چیکار داشته میکرده، نداشت..
ВЫ ЧИТАЕТЕ
⭕ Silver Devil ⭕
Фанфикшн+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
