⭕68⭕

1.6K 253 353
                                        


_بَر او تَوَکُل کُن وَ تَنهآ به عَقلِ خُود تِکیه مَکُن_

انجیل

⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕

اتاق نیمه تاریک، از دو پسری که روی تخت کینگ سایز ، بین ملحفه‌ها و آغوش هم پیچیده شده بودن، پذیرایی میکرد‌..
بوی عود نیمه سوخته، اتاق اشرافی و بزرگی رو در برگرفته بود که قبل از خواب، رن بخاطر سردردی که سینوس‌هاش از سرمای زمستون متحمل شده بودن، دود کرده بود..
هر دو پسر خواب بودن و بکهو جوری پسرک رو از پشت توی آغوش کشیده بود که حس میکرد از گرمای تنش، عرق کرده..
عمارت خالی از خدمتکار و یا حتی بادیگارد بود..
رن قبل از رسیدنشون به عمارت چوی، همه رو مرخص کرده بود و بادیگاردهایی که مسئول محافظت ازش بودن تا خیال پدرش راحت باشه، با تهدید پسرک مجبور به ترک عمارت شده بودن..
رن نمیخواست کسی متوجه‌ی وجود بکهو توی عمارت بشه از اونجایی که پدرش بهش اخطار داده بود که از مرد بادیگارد چندان خوشش نمیاد‌..
رن میدونست دلیلش، بادیگارد بودن بکهو تو سیستم رئیس وو بود..
گنگی که از اولش پدرش باهاش خوب نبود و خدا میدونست چرا!

لاین‌ باریک ، بلند و خاکستری رنگِ عود، از ظرف مخصوصی که داخلش قرار گرفته بود بلند میشد ولی با باز شدن در، تحت تاثیر هوایی که بهشون برخورد کرد، راه باریکشون تغییر مسیر داد و توی هوا پخش شد..
گام‌های بی صدایی که توسط دو فرد سیاه پوش و ماسک زده، به سمت تخت برداشته میشد و هیچکس متوجه‌ی ورود چند نفر به عمارت نیمه خالی نشده بودن..
یکی از افراد با دیدن فرد مورد نظر، به اون یکی علامت داد ولی بلافاصله توی تاریکی متوجه‌ی بکهویی شد که اون پسرک رو در آغوش گرفته بود!
اوه!
انگار برای رن کوچولو مهمون اومده بود و اون افراد با وجود تعقیب های زیاد، بازم متوجه‌ش نشده بودن!

طولی نکشید که با ایما اشاره‌های زیاد و وول خوردن رن، بکهو ناخوداگاه احساس خطر کرد..
میتونست هاله‌های تاریک و ناشناخته‌ای رو توی اتاق حس کنه..
با وجود اینکه چشمهاش بسته بود، ولی انگار فضای اطرافش سنگین و مشکوک به نظر میرسید..
بخاطر همین با ضرب پلکهاش رو باز کرد و با دیدن دو نفر بالای سرشون، کاملا خواب از سرش پرید!

" شما ها کی هستین؟!.."

صداش بر اثر خواب ، خش دار و گرفته بود ولی با یه حرکت نیم‌خیز شد و رن هم با صدای بلند بکهو و تکون‌ خوردن‌های زیاد، هینی کشید و گیج از خواب پرید و به تاج تخت ، خودش رو چسبوند!

" ببند دهنتو!.. بهتره پسر چوی با ما بیاد وگرنه طلوع فردا رو نمی‌بینین!.."

یکی از افراد با خشونت به یقه‌ی لباس خواب حریر پسرک چنگ زد و جلو کشیدش و باعث شد صدای جیغ و فریاد هر دو مرد بالا بره!
بکهو قبل اینکه رن رو از تخت پایین بکشن، با لگد به پهلوی فرد سیاه پوش زد و رن رو سمت خودش کشید!
فرد دیگه به کمک اولی اومد ولی با پرت شدن لحاف و ملحفه روی صورتش توسط بکهو، با خشم اونارو از روی خودش به کناری پرت کرد و به سمت اون دو نفر حمله کرد!
حتی گربه‌ی کوچیک و سفید رنگی که زیر تخت از ترس توی خودش جمع شده بود، متوجه‌ی اوضاع نا به سامان عمارت و افرادش شده بود..

⭕ Silver Devil ⭕Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang