_جآن هآیِ خود رآ به صَبر دَریآبید_
لوقا 19
⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕
" من تا ظهر فایل ها رو میخوام..."
زنی که پشت خط بود با صدای جدی گفت..
طوری روی کلمهی ' ظهر ' تاکید کرد که دیگه جای مخالفتی رو باقی نذاشت..." من به اون فایل ها دسترسی ندارم..اونا همهشون محرمانهس و اطلاعات شخصی تمام افراد فقط دست نامجونه..."
سوکجین درحالی که دور اتاقش میچرخید ، با استرس زمزمه کرد...
حس میکرد پشت در اتاقش هزاران نفر گوش ایستادن!
دست خودش نبود و به همه چیز مشکوک شده بود..." مثل اینکه حالیت نیست چند وقت دیگه دادگاه پدرته و باید حتما به اون اطلاعات محرمانهش دسترسی پیدا کنم تا بتونم ازش محافظت کنم!..در غیر این صورت من هیچ مدرک خاصی ندارم که به وکیلش بدم تا از شر حکم قضایی خلاصش کنم!..مغزت تاب برداشته؟.."
هواسا با صدای کنترل شده و خونسردی گفت..
میخواست عمق فاجعه و سختی کارشون رو برای پسر رئیس توضیح بده..." انجامش میدم...."
سوکجین بازم با صدای آرومی لب زد و بلافاصله گوشیرو قطع کرد..
دستش رو روی قلبش که با تمام وجودش میتپید گذاشت و لبشو گاز گرفت...
این آخرین ماموریتی بود که انجام میداد و بعدش...بعدش...
نمیدونست...
نمیدونست بعدش چه غلطی بکنه و به کی پناه ببره!سه روز از وقتی که بین عموش و افرادشون دعوا افتاده بود میگذشت...
سه روز کوفتی از اون مجادله و بحث های عذاب آور گذشته بود و سوکجین خودش رو توی اتاقش زندانی کرده بود تا چشمش به هیچکس نیوفته..
واقعیت این بود که سوکجین تا حدی ترسیده بود...
درسته...
از افراد گروهشون میترسید و اگه میخواست منطقی عمل کنه و مثل همیشه کلهشق بازی در نیاره، باید عاقلانه تصمیم میگرفت..
تازگیها سناریو ها و نقشههایی به ذهنش اومده بود که خودشم چندان مطمئن نبود که بتونه اینکارو بکنه یا نه...
ولی عقلش میگفت دیگه جاش توی عمارت نیست....
خیلی خوب میدونست اینجا امنیت جانی نداره و باید بیشتر به نقشههاش فکر میکرد..ولی قبل از هر چیز،میخواست پدرش رو ببینه..
میخواست پدرش رو ملاقات کنه و بهش پناه ببره...
میخواست از سلامتی پدرش تو اون پاسگاهِ لعنتی باخبر بشه..
و دلش شور میزد...
اینکه پدرش رو دستگیر کرده بودن و مطمئنا انقدر شکنجهش میدادن تا اطلاعتی رو لو بده...
میدونست مامورای پلیس، چندان از فعالیت های غیرقانونی گروهشون خبر ندارن و از اونجایی که برای همهی عملیات هاشون دلیل منطقی و مدرک معتبر که اکثرا جعلی بودن داشتن، نگرانی چندانی بابت لو رفتن گروه نداشتن...
ولی این حقیقت که پدرش رو به عنوان فردی که میتونه راز یکی از گروه های خلافکار رو لو بده، دستگیر کردن از ذهنش بیرون نمیرفت....
حدس میزد هانیول، مسئول به دام افتادن پدرشه و یهجورایی با اینکارش انتقام فلش دزدیده شدهش رو گرفته..
سوکجین نمیدونست اون شب چطور پدرش و محموله لو رفته...
نمیدونست اون بار کشتی به چه سرنوشتی دچار شده..
حتی تهچان هم اون شب دستور نداد حتی یک نفر از افرادشون برای سر و گوش آب دادن به اسکله بره و خبری بیاره..
تهچان حق داشت..
میترسید این یه پاپوش از طرف مامورها باشه تا همهی گروه رو یکجا به دام بندازن..
نباید بیگدار به آب میزدن چون مسئله خیلی خطرناک و حساس بود...
و به عبارتی، زیادی پیچیده...
هیچکس مطمئن نبود که آیا واقعا هانیول برای جبرانه دزدیده شدنه اطلاعاتش توسط سوکجین، محموله رو لو داده و باعث گرفتار شدنه تهایل شده..
یا اصلا کار هانیول نبوده..
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...