_جآن هآیِ خود رآ به صَبر دَریآبید_
لوقا 19
⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕
نیمههای شب بود...
هوای گولو به شدت سرد شده بود و همین باعث اخطار کریسمس و کلیشهی بارش برف بود..
زمینی که به خودش دو روز تمام بارون و رطوبت دیده بود، حالا باعث یخ زدن استخر بزرگ عمارت خاندان چوی شده بود..
زمانی که بکهو به همراه تک پسر خانوادهی چوی، از بیمارستان ترخیص شد، تصورش رو نمیکرد رن با لجاجت پاپیچش بشه و مجبورش کنه به عمارتشون بیاد!
بکهو خیلی اصرار کرده بود تا رن راضی بشه اونو به خونهی خودش برگردونه..
خونهای که همین بار اول رن با ورودش، میخواست کفشهاش رو روی زمینش فرود بیاره که بکهو با تمسخر و تخسیای که توی لحنش موج میزد، بهش اخطار داده بود..
ولی پسرک کوچیکتر میخواست هر طور شده بکهو رو با خودش به عمارتشون بیاره..
شاید دلیلش پرستاری از بکهویی بود که به تازگی تیر رو از ساق پاش خارج کرده بودن ؛ ولی رن یه جایی ته قلبش حس میکرد این دلیل تنها بهونهای هستش تا بیشتر به مرد بادیگارد نزدیک بشه..
" لطفا وقتی پدرم رو دیدی بهش نگو که از افراد رئیس وو هستی.. "
رن درحالی که آرنج بکهو رو گرفته بود تا با عصایی که زیر بغلش زده بود، تعادلش به هم ، و روی سرمایی که روی زمین نشسته بود زمین نخوره، زمزمه کرد..
بکهو چیزی نگفت..
تو ذهنش به این فکر میکرد که اگه رئیس وو بفهمه به عمارتی اومده که اربابش یکی از رقیبهاش محسوب میشه، ممکنه دوباره اخراجش کنه؟!
چرا قبول کرده بود با رن به اینجا بیاد؟!
شاید دیدن چشمهای غمگین و حرفهایی بود که پشت زبون پسرک گیر کرده بود وبا نگاهش التماس میکرد که امشب همراهش باشه..
اینکه رن تنها بود و هیچ دوست و همراهی اطرافش به چشم نمیخورد، برای بکهو واضح بود..
وقتی از حیاط بزرگی که توی مه نازکی از سرما فرو رفته بود، عبور کردن و به درهای اصلی عمارت رسیدن، بکهو میتونست صدای موسیقی کلاسیک و لایتی رو از همین فاصله هم بشنوه..
بالکن بزرگی که چند پله میخورد و به در میرسید و گلدونهایی که حالا برگها و گلهاش از سرما خشک شده بودن..
همین که در باز شد و رن به بکهو کمک کرد با احتیاط وارد بشه، یک خدمتکار زن جلو اومد و سوییشرت رن رو ازش گرفت..
" ارباب جوان.. پدرتون تو سالن شرقی منتظر شما هستن.."
خدمتکار زن که جای خدمتکار قبلی رو گرفته بود درحالی که به بکهو نگاه مشکوکی مینداخت در گوش رن زمزمه کرد..
خدمتکار قبلی به دستور رن، اخراج شده بود..
رن حتی اجازه نداده بود به عمارت برسه و بعدا اون رو اخراج کنه!
اون خدمتکار بخاطر راه دادن هانیول به عمارت باید اخراج میشد!
" ژاکت آقا رو ازش بگیر.. و چند دقیقهی دیگه میخوام حموم اماده باشه.."
رن به خدمتکار تازه وارد دستور داد و اون زن اطاعت کرد و بعد اینکه ژاکت چرم بکهو رو ازش گرفت، رفت..
بکهو با نگاه متعجب به پسرک کوچیکتر که با خونسردی و چهرهی سردش دستور میداد، خیره شد!
این ساید از رن براش تازگی داشت..
قاطع و خونسرد!
ВЫ ЧИТАЕТЕ
⭕ Silver Devil ⭕
Фанфикшн+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
