⭕END season1⭕

1.5K 231 585
                                    

_آنانی کِه اَز مَسیح می‌باشَند ، اَمیالِ نَفسانی وَ هَوَس‌های ناپاکِ خود را بَر صَلیبِ مَسیح میخکوب کَرده‌اَند_

_انجیل متی_

⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕

عقربه‌های ساعت، نیمه شبی رو نشون میداد که چندان از وقت خوابِ باقی همسایه‌ها نگذشته بود..
سالن بزرگ خونه، تنها با هالوژن‌هایی که دور تا دور سقف رو پوشونده بودن، روشن مونده بود و این وسط تی‌وی بزرگی که با طرح تی‌وی وال، روی دیوار نصب شده و صدای گوینده‌ی اخبار رو مخ زن رژه میرفت، تنها عاملی بود که آرامش خونه‌ رو به هم میزد..
منتظر اومدن کسی بود که همین دو ساعت پیش باهاش تماس گرفته و بدون اینکه چیزی راجع به خرابکاری جدیدی که راه انداخته بگه و ازش درخواست ماستمالی کردن اوضاع رو بخواد، گفت که منتظرش بمونه..

بعد از ریختن آبجوش و پودر قهوه‌ی تقریبا تلخ به داخل ماگ، مشغول هم زدنش با قاشق کوچیکی شد و بلافاصله دستگاه قهوه‌سازش رو خاموش کرد..
قاشق رو توی سینک رها کرد و اینبار با صدای زنگ در، بدون اینکه عجله‌ای به خودش و قدم‌هاش بده، درحالی که ماگ قرمز رنگ تو دستش بود، به سمت در ورودی آپارتمانش رفت..
باز کردن در، مصاف شد با چهره‌ی آشنا و دیدن چشمهای براق و نقره‌فامی که خیلی از دیدنشون نگذشته بود..

" سلام.. هواسا.."

سوکجین با همون لقبِ همیشگی که هیچوقت از زن جدا نمیشد، هه‌جین رو صدا زد ولی طولی نکشید که نفس زنِ تقریبا جوون، با چیزی که چشمهاش تازه دیدن، ببُره!
درست میدید؟!
حجمی که با پتوی صورتیِ کمرنگی پوشیده شده و رو دستهای بادیگاردِ پشت سر جین به چشم میخورد، خبر از دردسر جدید میداد؟!

" جی..جینا!.."

" هیششش.. چیزی نیست.. فقط.. بریم داخل برات توضیح بدم؟.."

سوکجین، زن روبه‌روش رو که با حالت شوکه شده‌ای به نوزاد خوابیده زل زده و ماگ توی دستش تقریبا بخاطر حواس پرتیش کج شده بود، درک میکرد..
هواسا سرش رو به معنیِ تایید، بالا و پایین کرد و بلافاصله خودش رو کنار کشید تا سوکجین و بادیگاردش وارد خونه بشن..

ولی قبل از اینکه بادیگارد بیچاره بخواد قدمی برداره، این پسرک زیبارو بود که جلوش رو گرفت و با حالت ملتمسی، به هواسا خیره شد..

" میشه بچه رو بغل کنی و بیاری داخل؟.. اون بادیگارد از اینجا به بعد مرخصه.."

هواسا طبق خواسته‌ی پسرک عمل کرد و قبل از اینکه نوزاد پتوپیچ شده رو از دستهای قدرتمند و عضلانیِ مرد سیاه پوش بگیره، ماگی که ازش بخار قهوه بلند میشد رو به دست جین قرض داد..

حالا این هواسا و سوکجین بودن که بدون حرف، فقط رو کاناپه‌های L مانند نشسته و به بالشتک‌های مخملیش، تکیه زده بودن..
دیگه خبری از بادیگارد نبود و تنها یه ماگِ تقریبا سرد شده؛ روی میز عسلی مقابل سوکجین به چشم میخورد و یه زنی که نوزاد رو، روی کاناپه‌ی چند متر اون طرف‌تر، جایی که نزدیک به تی‌وی بود، گذاشته و دورش چندتا از همون بالشتک‌های مخصوص کاناپه رو قرار داده تا آسیبی بهش وارد نشه..

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now