_خیالآت را بِه زیر میاَفکَنیم_
انجیل
⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕
" مثل همیشه دیر کردی سوکجین..."
تهچان وقتی سوکجین کنار صندلیش ایستاد، گفت..
" خیلی منو میبخشین عمو جان...آرایشگرم زیادی لفتش داد.."
سوکجین با نهایت احترام گفت و سرشو یکم خم کرد...
تهچان سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت...
ولی سوکجین همین طور که به صندلی خالی کنار عموش نگاه میکرد به فکر فرو رفت...
پدرش...
الان دقیقا وسط یه ماموریت خطرناک و حساس بود...
میدونست وسط عملیات نمیتونه بهش زنگی بزنه چون همهی حواس پدرش درگیر محموله بود و اعتنایی به موبایلش نمیکرد...
اینکه میدید تهچان با خیالی راحت نشسته و تو مهمونی حضور داره، درحالی که تهایل وسط یه جنگ واقعی بود، حس بدی بهش دست میداد..
دست خودش نبود و دلش یکم شور میزد...
برای اولین بار نگران پدرش و ماموریت هاشون شده بود..
میدونست هانیول به احتمال خیلی زیاد فهمیده اطلاعاتش توسط جین کِش رفته ولی تدارکات و قرارداد ها با گروههای کوچیک خیابونی برای پخش محموله، انقدر پیش رفته بود که نمیشد به هم زدش..
و جین هم از این فرصت استفاده کرده بود و هانیول رو در تنگنا قرار داده بود..
اگه هانیول کاری میکرد، محمولهای که چندین میلیارد دلارد ارزش داشت به فنا میرفت و خیلی ضرر بالا میومد..ولی میدونست اون مرد غیرقابل پیشبینیه و ترسش هم از این بود...
نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو کنترل کنه...
نگاهش چرخید و به مردی که گوشهی سالن ایستاده بود رسید..
با کنجکاوی سر کشید و نامجون رو با یکی از سهامدار ها دید...
میتونست حدس بزنه نامجون با چه علاقه ای با اون مرد صحبت میکنه و اشتیاقش برای همراهی به چشم میومد..سوکجین قدم هاش رو سمت پسرعموش برداشت...
یه قسمتی از ذهنش میخواست خودش رو دوباره به رخ نامجون بکشونه...
یه قسمت از ذهنش درگیر بی تفاوتی و بی حس بودن نگاه پسرعموش بود...
چرا وقتی انقدر همه خواستارش بودن، نامجون بی اهمیت بود؟..* شاید هنوز به شیطان ایمان نیاورده...ولی ما اینجاییم که وادار به زانو زدن و سجده زدنش کنیم....*
صدای تاریک دوباره درونش زمزمه کرد و لبخند زیبا و درخشانی از معبودش تحویل گرفت..
معبودش زیادی تو نقشش فرو میرفت..
جوری که خود شیطان هم به معبود زیباش غبطه میخورد!..." نامجونا...آه آقای پارک!.."
همین که به چند قدمی اون دو مرد رسید با روی خوش و صورت درخشانش گفت...
آقای پارک به طرفش چرخید و با دیدن الهه که خودش پیش قدم شده بود، بحث جالب اقتصادیش رو با نامجون بهکل فراموش کرد و محو سوکجین شد...
سوکجین و پشت سرش جونگهان، به پارک و نامجون رسیدن...
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...