_بِگو گُنآهی عَظیم_انجیل
⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕
سالن دلباز و بزرگِ عمارت، حالا از زوجهای مختلفی پر شده بود..
افرادی که با وقار و متانت خاصی جامهای پایه بلندشون رو به هم میزدن و مینوشیدن و صدای موسیقی کلاسیک و لایتی که از سالهای 1990 با پیانو و گروه موسقیِ کوچیکی که راس سالن با ابزار آلات موسیقی ایستاده بودن و مینوازیدن، طنین انداز شده بود..
فضا، فضای آرامش و اصالت رو برای حاضرین تدایی میکرد..
خبری از رایحههای تند عطر و عرق نبود..
موسیقیهای ضرب دار و بیسهای قوی به گوش نمیرسید..شلوغی معنای خاص خودش رو داشت..
به همون اندازه، وقار از هر فردی که قدم به قدم سالن رو طی میکرد، میبارید..
به همون اندازه، مردها، با استایل کت و شلواری و زنها با پیراهنهای تیره رنگ و موهای مرتبی، مشغول خوش و بش بودن..
انگار نه انگار تمام افراد، رئیس یه شعبه از گروههای گنگستری بودن!
انگار نه انگار اکثرشون خلافکار بودن و اگه تحت پیگرد قرار میگرفتن، پروندههای قضاییشون سر به فلک میکشید!
اونها تو مهمونی نمونهی بارز اصالت و خونهای باارزشی بودن که خانواده های زیادی رو داغدار کرده بودن..نامجون، درحالی که به ستون بلند و کندهکاری شدهی گوشهی سالن تکیه زده بود، لیوان پایه بلندش رو به لبهاش رسوند و ازش نوشید..
مایع طلایی رنگ، به تهش میرسید ولی مرد اونقدری ننوشیده بود تا حواسش رو به پای مستی خرج کنه..
ذهنش فعلا آزاد بود ولی قبلش احساس خطر میکرد و همین باعث میشد یکم مضطرب به نظر بیاد..
البته که اضطرابش از دید عموم، پشت چشمهای تیره و مرموزش مخفی شده بود ولی این خودش بود که تا حدی از این وضعیت اذیت میشد..حالا که مقدمات مراسمی که براش نقشه کشیده بود، درحال اجرا شدن بود و اکثر مهمان ها حضور داشتن و حتی تهایلی که خودش رو به افراد نشون داده بود و الان دورش پر از افراد پاچهخوار همیشگی به چشم میخورد که به نحوی میخواستن از زیر زبانش بیرون بکشن که چطور از زندان خلاص شده..
نامجون، عموش رو بیحوصله و سرد تر از همیشه میدید..
جوری که تهایل با چند کلمهی کوتاه جواب بقیه رو میداد، مهمانها رو به این فکر وا میداشت که شاید رئیسشون از اتفاقات پیش افتاده خبر داره و چندان رو بهراه نیست..
مشخص بود که تهایل ازشون دلخور و به احتمال زیاد خشمگین هستش چون تا همین زمانی که خودش رو نشون داده بود، چند کلمه بیشتر حرف نزده بود..
تهایلی که تو تمام مراسمات، نقل محافل بود و تا جایی که میتونست با افراد خودی و یا گروه های دیگه، خوش و بش میکرد، حالا با چهرهای که نمیشد دقیقا قصدش رو خوند، صحبتهای دیگران رو رد میکرد و جوری کنار تهچان صدر مجلس نشسته بود که انگار نمیخواست یک اینچ هم فاصله بگیره و به بقیه ، ملحق بشه..
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...